عزیزترین

عاشق گمراه

عزیزترین

عاشق گمراه

داستان ادم و حوا

1
تهیه و تنظیم :سید مهدی موسوی
قیمت :صلواتی برای تعجیل در ظهور اقا امام
زمان
داستان آدم وحوا
بعد از جدایی آسما.ا و زمین از هم، جدایی زمین از
خورشید ودور شدن سیارات از ستارگان و آنگاه که
دود و گاز همه جا را فراگرفته بود، روی زمین پر
از آب شد و خداوند باد را مأ مور کرد تا جلوی
پیشروی آب ها را بگیرد، سپس در یک شب که دحوالارض 1
نام گرفت، رحمت خدایی فرود آمد و زمین از زیر
کعبه .ن شده و زندگی روی آن میسر شد خداوند
فرشتگان را از خلقت آدم باخبر ساخت آ.ا گفتند :
خدایا آیا در زمین کسی را می آفرینی که فساد کند
و در آن خو ن بریزد؟ و ماییم که تسبیح می کنیم و
به حمد و تقدیس تو مشغولیم؟ پروردگار فرمود :
بدرستی که من می دانم آنچه را که شما نمی دانید بعد
از آنکه صورت آدمی را ازگل مصور کرد و روح در
او دمید به جهت اینکه او گندم گون بود، او را
آدم نام .اد، چه آدم به معنی گندم گون.
آدم به خود جنبید و عطسه کرد .گفت :الحمدلله رب
العالمین و به الهام خداوندی همه نامهای مخلوقات را
1 روز بیست وپنجم ذی القعده، روز دحوالارض نام دارد ودارای اهمیت
ثواب برای روزه داری وعبادت می باشد

2
از علوی و سفلی آموخت پس فرمود : ا ی فرشتگان !
خبر دهید مرا به نام اینها که بر شما معروض شده،
اگر راست می گویید و چون فرشتگان اظهار عجز
کردند خطاب کرد به آدم (از ج هت اظهار فضیلت و
ای آدم !خبر ده ملائکه را که » ( شرافت او به ملائکه
در پای منبر تو نشسته اند، به نامهای آن اشیاء
که عرض به ایشان کرده بودم پس آن هنگام آدم خبر
داد ملائکه را به نامهای آن اشیاء، و چنانچه اسم
هرچه و منافع و مضار هر یک را اعلام ایشان کرد .
فرمود حق تعالی ملائکه را، آیا نگفتم شما را به
تحقیق که من می دانم آنچه را پوشیده است از احوال
آسما.ا و زمینها!
سپس به فرشتگان دستورداد که از روی تعظیم (نه
عبادت)به آدم سجده کنند، همه سجده کردند جز
ابلیس 1 که ازآتش بود (نه فرشته بود و نه از جنس
خاک)
او از این کا ر ابا کرد، خداوند از او پرسید :
چرا سجده نکردی؟ مگر ندانستی که او آفریده دست
قدرت من بود؟ ابلیس که خود را برتر از او می
دید، گفت :من بهتر از اوبودم .من از آتش آفریده
شده ام در صورتیکه او از گل آفریده شده و مخالفت
کرد و خداوند نیز به سبب این سرپیچی او را لعن ت
کرد و فرمود :از اینجا خارج شو که تو رانده شده

3
درگاه مایی تا قیامت مشمول لعنت هستی .شیطان دست
از لجاجت برنداشت و از خدا مهلت خواست .خداوند
نیز خواهش او را پذیرفت و فرمود : تا روز
معین(قیامت)مهلت داری . شیطان دوباره گفت :به
عزتت سوگند که همه را از راه به در می برم مگر
بندگان مخلص ترا، خداوند او را رانده و گفت :
جهنم را از تو و هرکس از تو پیروی کند پر می
کنم.و خداوند ابلیس را از رحمت خویش دور ساخت و
او را درآرزوهای طولانی اش رها کرد و به ابلیس
گفت:بلغزان هرکه را توانستی به آو از و آهنگ
خود و تاخت آور برایشان با سواره و پیاده ات و
شرکت ده ایشان را درمال و فرزندان و وعده ده به
آنان و وعده نمی دهد شیطان جز فریب، اما بدانکه
بر بندگان برگزیده ام نمی توانی تسلط یابی چرا
که دلهایشان به سوی تو نیست و به خواسته هایت
گوش نمی دهند.
آدم به بهشت آمد به جهت تنهایی ملول شد، حق تعالی
از باقی گل آدم، حوا را آفرید، آنگاه به آندو
وحی فرمود : دراین بهشت ساکن شوید از نعمت های
گوارای آن بخورید، اما نزدیک این درخت (گندم
یا…)نشوید که از ستمگران خواهید شد و به آدم
متذکر شد که شیطان دشمن تو و همسرت است، مبادا
فریب او را بخوری شیطان که از رحمت خدا دور شده
1 ابلیس به معنی ناامید می باشد

4
بود، به مقام و منزلت آدم حسرت می خورد و از
فرصت استفاده کرد تا درخت ممنوعه را به یاد آندو
آورد.
آدم و حوا که از لذت های بهشتی بهره مند بودند و
از سایه و گلهای درختان لذت می بردند و در کنار
جویهای آب و باغ های بهشتی زندگی خوشی داشتند و
تمام اوقات شان بهار بود و خزان و گرما نداشتند
شیطان به آ.ا نزدیک شد و گفت :آیا می دانید
پروردگار شما چرا شما را از این درخت منع کرد؟
اگر شما از این درخت ارتزاق کنید فرشته می شوید
و به علم و پادشاهی دست می یابید یا از زندگی
جاودانه بهره مند می گردید ولی چون شما فرشته
نیستید و این درخت نیز درخت جاویدانی است پس
سزاوار است تا از آن بخورید تا جاودان بمانید .
سپس برای اینکه اعتماد آ.ا را جلب کند، قسم یاد
کرد که قصدی جز خیرخواهی ندارد، آ.ا نیز از آن
درخت تناول کرند و بدین سبب چون سفارش خدا را
سرپیچی کردند، خداوند بهشت را بر آ.ا تحریم کرد و
به آ.ا گفت :مگر شما را از این درخت برحذر نکردم
و نگفتم که شیطان دشمن آشکاری است برای شما؟ (طبق
آنچه در آیه 12 سوره طه آمده است، پس از آنکه
آدم و حوا از آن درخت تناول کردند عورت آ.ا
پدیدار شد (بی حجاب شدند ) و خواستند که از برگ
درختان خود را بپوشانند)

5
آدم و حوا از کار خویش پشیمان شدند و به توبه
پروردگارا ما به خویشتن » : درآمدند و عرض کردند
ستم کردیم اگر گناهمان نبخشی و به ما رحم نکنی بی
و خدا گفت :از بهشت بیرون « شک زیان خواهیم کرد
شوید که بعضی از شما نسبت به بعضی دیگر دشمن
هستید و شما در زمین پایدار و ماندگار و بهره
مندید تا قیامت.
آورده اند :طبق روایت، حق تعالی، آدم (ع)را بعد
از آفریدن، به آسمان برد و بر ساق عرش، صورت چند
دید بر هیئت خود، نام هر یک را بر بالای سر او
نوشته، گفت :خدواندا قبل از من به صورت من خلقی
آفریده ای فرمود :نه گفت :پس اینها کیستند؟
خطاب آمد که فرزندان تو و اگر غرض من، وجود
ایشان نبود، تو را هرگز نمی آفریدم .آدم عرض کرد
پس اینها گرامیترین بندگانند؟ حق تعالی فرمود :
بلی، این نامها را یادگیر که در وقت درماندگی به
فریاد تو رسند .آدم(ع) نام های ایشان را یاد
گرفت، چ نانکه حق تعالی از آن یاد می دهد، که آن
کلمات نام های آل عبا صلوات اله علیه اجمعین می
باشد.پس قبول نمود حق تعالی توبه او را .و در
روایت آورده اند جبرئیل (ع)گفت:یا آدم ! مگر آن
نامها را که بر ساق عرش نوشته بود فراموش کردی؟
چون این سخن شنید، دست برداشته و مت وجه قاضی
الحاجات شد و گفت :بارخدایا!به حق محمد و علی

6
وفاطمه و حسن و حسین توبه مرا قبول فرما، پس
! توبه آدم قبول شد 1
و در روایات صحیح از امام باقر آمده است که آدم
این کلمات راگفت :اللهم لا اله الا انت سبحانک و
بحمدک انی عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی انک انت
التواب الرحیم … سبحانک اللهم و بحمدک لااله الا
انت عملت سوء و ظلمت نفسی و اعترفت بذنبی فاغفرلی
انک انت الغفور الرحیم، سبحانک اللهم و بحمدک لا
اله الا انت عملت سوء ظلمت نفسی و اعترفت بذنبی
فاغفرلی انک انت خیر الغافرین سبحانک اللهم و
بحمدک لا اله الا انت عمل ت سوء و ظلمت نفسی و
اعترفت بذنبی فاغفرلی انک انت التواب الرحیم
رو تا نسل تو « سراندیب » به حوا خطاب شد که به
درعالم پراکنده شود، او هم به آن جانب رفت، روزی
جبرئیل آمد و هفت پاره آهن به آدم داد و آدم را
آهنگری آموخت . آدم به آتش محتاج بود .خطاب آمد
که سنگ بر دار و برآهن زن تا آتش از آن بیرون
آید.جبرئیل آدم را آهنگری .درودگری آموخت تا
آلات برزگری از چوب و آهن ساخت و به آدم برزگری
و کار در مزرعه وکشت و زرع آموخت.
داستان فرزندان آدم
سالها آدم و حوا در کنار هم در روی زمین زندگی می
قرارگرفت و حوا « سراندیب » کردند، آدم در زمین
1 برگرفته از حیوه القلوب به نقل از کتاب قصص الانبیاءراوندی

7
بیست یا چهل نوبت آبستن شد و در هر بطن پسر و
دختری بود و آدم، دختر یک بطن را به پسر بطن دیگر
می داد .طبق آنچه درکتاب قصه های قرآن (ترجمه
سید رضا هاشمی )آمده است .قابیل و خواهرش لیوذا
هابیل و خواهرش آدن با هم دوقلو و از یک بطن
بودند 1
قابیل کشاورز ی می کرد و هابیل دامداری، اکنون
هر دو به حد بلوغ رسیده بودند و نیاز به همسر
پیدا کردند و آدم که می خواست خواهران بطن مخالف
را برای برادران به همسری درآورد چون خواهر
قابیل زیباتر بود او مخالفت کرد و آدن (اقلیما )
را به لیوزا (الیوز)ترجیح می داد و گفت:
خواهرمن بهتراست در رحم با من آمده و او به من
اولی است .آدم فرمود :حکم الهی به این صورت است،
مرا در این امر اختیار نیست، قابیل گفت : ا ی
پدر!تو هابیل را از من دوست تر می داری آن که
خوبتر و زیباتر است به او می دهی آدم (ع)گفت :
اگر سخن مرا باور نداری، قربانی کنید، قربانی
هرکه قبول شد، هرچه به میل اوست دست یابد .
هابیل از دام های خود، دامی پروار و سالم پیش کش
کرد و قابیل دسته ا ی گندم کمرنگ و کم دانه را
برای قربانی آورد .نشانه قبولی قربانی این بود
- 1 درکتاب تاریخ انبیاء نوشته سید محمد مهدی موسوی اسم خواهر
قابیل اقلیما آمده است و خواهر هابیل الیوز نام بود

8
که صاعقه ای از آسمان فرود آید و آن را بسوزاند
هر دو برادر هدیه های خود را بر سر سنگی بالای
کوه .ادند و نظاره گر امر پروردگار شدند، صاعقه
ای درگرفت و گوسفند هابیل را فرو گرفته،
سوزاند، هابیل از قبولی قربانی اش تبسم نمود و به
آسمان نگاه کرد، قابیل از غضب، دندان خشم خود را
به هم می فشرد، شیطان او را وسوسه کرد، اگر
هابیل را زنده بگذاری، با زنی که زیباترست و
مورد علاقه توست ازدواج می کند، آنگاه صاحب
فرزندانی می شود که به فرزندان تو فخر می
فروشند. … قابیل نگاهی به هابیل نمود و گفت :به
خدا سوگند ترا خواهم کشت . هابیل که از عقل سلیم
برخوردار بود درمقام نصیجت برآمد و خواست روان
سرکش بر ادر را آرا م کند، گفت :اگر تصمیم به
کشتن من گرفتی و می خواهی دست به خون من آلوده کنی
ولی من این کار را نمی کنم، چرا که من از خدا می
ترسم و از معصیت او گریزانم، چه بهتر که تو با کشتن
من، بار گناه من را تحمل کنی و از دوزخیان باشی
که جزای ستمگران دوزخ است نصی حت های هابیل روح
سرکش قابیل را آرام نکرد و او که مست جنون و
خیال بود به کشتن هابیل دست خود را آلوده کرد .
قابیل با سنگی بر سر هابیل کوفت و او در دم جان
سپرد چون هابیل نخستین کشته روی زمین بود، قابیل
نمی دانست چگونه کالبد بی جان او را پنهان سازد،

9
کم کم بوی ن اخوشی ازآن برخاست، اینجا بود که
خداوند کلاغ سیاهی را مأمور می دارد تا کلاغ
دیگری را بکشد و سپس آن را درزمین دفن کند،
اینچنین قابیل آموخت که برادرش را در دل خاک
پنهان نماید .آدم چهل شبانه روز گریست و به
درگاه خدا ناله کرد، سرانجام خدای بزرگ او را به
فرزند د یگربه جای هابیل بشارت داد که نام او را
هبه الله گذاشت (هبه الله لقب شیث می باشد )چون
پیغمبری آدم تمام شد و ایام عمر او به آخر رسید
خدا وحی نمود به او که :ای آدم !پیغمبری تو به سر
رسید و روزهای عمر تو تمام شد، پس آن علمی که
نزد توست از ایمان و نام بزرگ خدا و میراث علم
وآثار پیغمبری، نزد پسر خود هبه الله بگذار.
شیث به سفارش پدر، بر کوه رفت و دعا کرد تا خدا
میوه نازل گرداند، او چنین کرد و جبرئیل را دید
که با حوری می آید و طبقی در دست دارد از زر
سرخ و درآن طبق، ده گونه طعام و میوه بهشت .اده
بود، و این حوری، نق اب برچهره داشت چون آدم (ع)
به آن حوری نگاه کرد، جبرئیل عرض کرد ای آدم !حق
تعالی، این حوری را به تو فرستاد تا به عقد شیث
درآوری و قولی آن است که حوری میوه نزد آدم
رسانید. بازگشت ولی اصلح آنست که آدم (ع)حوری را
به عقد شیث درآورد و آن حوری، عرب زبان بود و
از ش یث و حوری هر فرزندی که به بوجود می آمد

10
عرب زبان بودند وحضرت بهترین کائنات، محمد (ص)از
شیث و آن حوری است . آدم شیث را به فرزندان خود
خلیفه گردانید.
پس چون آدم بیمار شد به آن بیماری که از دنیا
رفت، هبه الله را طلبید وگفت :اگر جبرئیل یا دیگری
از ملائکه بینی، س لام مرا به او برسان و بگو :پدرم
ازتو هدیه می طلبد از میوه های بهشت .پس هبه الله
به جبرئیل رسید و پیغام پدر خودرا رسانید .جبرئیل
گفت:که ای هبه اله پدرت به عالم قدس ارتحال نمود
و من نازل نشدم مگر از برای نماز کردن بر او، پس
چون جبرئیل به آن حضرت تعلیم نمود که چگونه او را
غسل دهد، سپس او را غسل داد . چون وقت نماز شد
هبه اله گفت :که ای جبرئیل پیش بایست و نماز کن
به آدم، جبرئیل گفت :ای هبه اله خدا ما را امر
کرد که سجده کنیم پدر تورا در بهشت، پس برما
نیست که امامت کنیم احدی از فرزندان او را .پس
هبه اله پیش ایستاد ونماز کرد برآدم و جبرئیل پشت
سراو ایستاد باگروهی از ملائکه و بر او سی تکبیر
گفت.پس خدا امر کرد حبرئیل را که بیست و پنج
تکبیر را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنت
در میان ما پنج تکبیر است و رسول خدا (ص)بر اهل
بدر هفت تکبیر و نه تکبیر هم گفت : و در حدیث آم ده
است که قبر آدم (ع)درحرم خداست و از حضرت رسول

11
اکرم(ص) روایت است که وفات حضرت آدم (ع)در روز
جمعه بود.
حضرت ادریس(ع)
آورده اند که حضرت ادریس (ع)مردی فربه و گشاده
سینه بود و موی سر بسیار داشت و آرام سخن می
گفت:و هنگام راه رفتن گام های خود را نزدیک بهم
برمی داشت 1
نام گرفت چون حکمت های خدا و « ادریس » برای این
سنت های اسلام را بسیار درس می گفت :و اینگونه
مردم را به تفکر وامی داشت :این آسما.ا و زمینها
و این خلق عظیم و آفتاب و ماه وستارگان وابر و
باران و سایر مخلوقات را پروردگاری هست که تدبیر
اینها می کند و ب ه اصلاح می آورد و اینها را به
قدرت خود، سپس سزاوار است که او را آنطور که
شایسته قدرت اوست پرستش کنیم و همواره قوم خود
را از قدرت و عذاب و عقاب خالق جهان می
ترسانید.یکی پس از دیگری، دعوت او را اجابت
نمودند تا به هفت، هفتاد و هفتصد و سپس هزار تن
رسید.پس هف ت تن را از میان خود اختیار کردند
که دعا کنند و مابقی آمین گویند، پس دست ها بر
زمین گذاشتند و بسیار دعا کردند، چیزی بر اینها
ظاهر نشد، پس دست به سوی آسمان بلند کردند و دعا
1 مطالب مربوط به داستان زندگی ادریس ازحیوه القلوب علامه مجلسی
برداشت شده است

12
کردند، پس خدا وحی کرد بسوی ادریس و او را
پیغمبر گردانید و پیوسته ایشان عبادت می کردند و
شرک نمی ورزیدند تا خدا ادریس را بسوی آسمان بالا
برد و آ.ا که از او متابعت می کردند، عده کمی
بر دین پا برجا ماندند آ.ا هم به بدعت و اختلاف
پرداختند تا اینکه خداوند نوح را مبعوث گردانید 1
در بعضی روایات است که او اول کسی بود که به
قلم چیزی نوشت و اول کسی بود که جامه دوخت و
پوشید، بیشتر پوست می پوشیدند و چون خیاطی می
کرد تسبیح وتهلیل و تکبیر خدا می کرد 2
و از امام صادق (ع) روایت است که مسجد سهله خانه
ادریس پیغمبر بود که درآنجا خیاطی می کرد و نماز
می گذارد و هرکه درآنجا دعا کند حق تعالی حاجتش
را برآورد و او را در قیامت به درجه ادریس بالا
برد 1
قصه پادشاه جبار
در زمان ادریس پادشاه جباری بود که برای گردش
از سرزمین ایشان گذشت سرزمین آبادی که ملک یکی از
مؤمنان خالص بود می گذشت از آن زمین خوشش آمد و
صاحب آنرا جویا شد و خواست با هر قدر مالی که
شده آنرا خریداری کند ولی صاحب آن زمین نخواست
آنرا بفروشد . پادشاه در غضب شد، او زنی داشت که
1 بنقل از علل الشرایع
2 نقل از قصص الابنیا راوندی

13
به او علاقه می ورزید و درکارها با او مشورت می
کرد، با او به شورا نشست، زن گفت :ای پادشاه
کسی غم میخورد که قدرت بر انتقام نداشته با شد
من تدبیری درباره او دارم، پادشاه گفت :آن تدبیر
را باز گو!زن گفت :جماعتی را از از ارقه (اصحاب
خود)می فرستم به نزد او که او را نزد تو آورند
و شهادت دهند که از دین تو خارج شده است آنوقت
جایز است او را بکشی اینچنین کردند و آن مؤمن را
به شهادت رساندند پس حق تعالی بر ادریس وحی نمود
که نزد آن جبار برو و بگو که انت قام او را در
قیامت از بکشم و در دنیا پادشاهی را از تو سلب
کنم.پس حضرت نزد او رفت و او را دید که در مجلس
نشسته و اصحابش بر دورش جمع شده اند، گفت :ای
جبار!من رسول خدایم به سوی تو و رسالت را تمام
اداء کرد .آن جبار گفت : بیرون رو از مجلس من ای
ادریس که از دست من جان نخواهی برد.
زن گفت :مترس کسی را می فرستم تا ادریس را بکشد
و…..ادریس با اصحاب خود از رافضیان مؤمن که در
مجلس او با او انس داشتند وقتی این خبر را از
ادریس شنیدند ترسیدند .آن زن نیز کسانی را برای
کشتن ادریس فرستاد ولی ادریس را نیافتند و اصحاب
نیز متف رق شدند و به ادریس گفتند :: درحذر باش
که این جبار اراده کشتن ترا دارد ادریس با جماعتی
494/ 1 همان منبع از کافی 3

14
از آن شهر بیرون رفت و چون سحر شد مناجات کرد
وگفت:پروردگارا!مرا فرستادی به سوی جباری پس
رسالت ترا رساندم و مرا تهدید به کشتن کرد،
خدایتعالی وحی فرمود :از شهر بیرون رو و ب ه کناری
رو و مرا با او بگذار ادریس درخواست کرد که
خداوند بر آنان باران نبارد . پس اینچنین خداوند
با ادریس عهد را وفا داری نمود .ادریس با اصحاب
خود که بیست نفر بودند به سوی غاری که در کوه
بلندی بود، بیرون رفتند و آنجا پنهان شدند و حق
تعالی ملکی را موکول گردان ید که هر شام طعام او
را می آورد واو روزها را روزه می داشت .حق تعالی
پادشاهی آن جبار را سلب کرد و او را کشت و شهرش
را خراب کرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به
سبب غضب نمودن بر آن مؤمن و درآن شهر جبار دیگر
پیدا شد .پس بیست سال پس ا زبیرو ن رفتن ادریس (ع)
ماندند و چون باران برایشان نبارید به مشقت
افتادند و حالشان بد شد و دانستند که از دعای
ادریس بوده است پس تصمیم گرفتند تا توبه کنند
وبا تضرع و زاری درحالیکه پلاس پوشیدند و برروی
خود خاکستر می ریختند و استغفار و گریه و تضرع می
کردند، خداوند به ادریس وحی فرمود ک ه سؤال
باران نماید ادریس گفت :سؤال نمی کنم .پس حق تعالی
سه شبانه روز طعام را از ادریس منع کرد و او به
جزع درآمد خداوند وحی کرد :ای ادریس سه شبانه

15
روز طعام ترا حبس کردم به جزع آمدی پس چرا برای
گرسنگی و مشقت اهل شهر خود درمدت بیست سال سؤال
نکردی و بخل کردی پ س گرسنگی را برتو چشاندم صبرت
کم و جزعت ظاهر شد پس از غار پایین آی و طلب
روزی نما پس او وارد شهر شد در یکی از خانه ها
دودی مشاهده کرد به سوی آن خانه رفت و پیرزنی را
دید که دو نان را تنگ گرفته و برآتش انداخته
است گفت :ای زن !مرا طعام ده که از گرسنگی بی
طاقت شده ام زن گفت : ای بنده خدا !نفرین ادریس
برای ما زیادتی نگذاشته است که به دیگری
بخورانیم.ادریس گفت :آنقدر طعام به من بده که
جان خود را با آن نگاه دارم .زن گفت :یکی برای
من و دیگری برای پسر من است هرکدام را به تو
بدهم تلف خواهیم شد . ادریس گفت :پسر تو طفل
است، نیم قرص برای زندگی او کافی است و نیم قرص
برای من کافی است که زنده بمانم پس زن سهم پسررا
با ادریس تقسیم نمود، پسر که دید ادریس از گرده
نان او می خورد اضطراب کرد تا مرد، مادرش گفت :
ای بنده خدا !فرزند مرا کشتی، ادریس گفت :جزع
مکن، من او را به اذن خدا زنده می گردانم، پس دو
بازوی طفل را به دو دست خود گرفت و گفت :ای
روحی که بیرون رفته ای از بدن این پسر !به اذن
خدا برگرد به سوی او و منم ادریس پیغمبر، پس روح
طفل برگشت، پس چون آن زن سخن ادریس و معجزه اش

16
را دید گفت :گواهی می دهم که تو ادریس پیغمبری و
بیرون آمد و در میان شهر با صدای بلند بشارت داد
که:خدا فرج حاصل نموده و ادریس به شهر درآمده .
از ادریس خواستند تا دعا کند باران ببارد ادریس
گفت:دعا نمی کنم تا بیاید این پادشاه جبار شما و
جمیع اهل شهر با پای برهنه .چون آن جبار شنید
مأمورانی نزد ادریس فرستاد و تا ایشان را نزد
وی برند آن حضرت نفرین کرد بر ایشان و همگی که
چهل نفر بودند مردند، عده دیگر نیز آمدند و همین
را خواستند، ادریس آن چهل نفر را به آ.ا نشان
داد و از آ.ا خواست که برگردند پس نزد جبار
رفتند و از او التماس کردند تا پیاده و برهنه
به نزد ادریس درآید .پس قب ول فرمود که طلب
باران نماید و آنقدر باران آمد که گمان کردند
همگی غرق خواهند شد.
و در سوره مریم آیه 56 و 57 آمده است که : یاد کن
درکتاب ادریس زیرا که او پیامبر راستگو بود واو
را در مکان بلند مرتبه ای بالا بردیم .و در
احادیث آمده است که ملک الموت ایشان را تا بین
آسمان چهارم و پنجم بالا برد.
و از کامل ابن اثیر و تاریخ طبری آورده است که
حیات ادریس در زمین سیصد سال بود و از او
بهم رسید و چون به آسمان رفت او را « متوشلخ »
خلیفه خودگردانید و متوشلخ .صد و نوزده سال عمر

17
را وصی خود گردانی و لمک پدر « لمک» یافت و پسرش
حضرت نوح است.
حضرت نوح (شیخ الانبیاء)
نوح، نام اصلی او عبدالغفار یا عبد الملک یا
عبدالاعلی بود 1، چون پانصد سال بر خود نوحه کرد
نوح نام گرفت .درکتب معتبر آمده است که نوح، نجار
بود و اندکی گندم گون و ریش باریک و سر درازی
داشت و چشمهایش بزرگ بود بلند قامت و تنومند
بود، چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه ( 850 )سال عمر
او بود، پس هزار کم پنجاه سال ( 950 )سال درمیان
قوم خود مانده وآ.ا را به خدا دعوت کرد و زیاد
نشد ایشان را مگر طغیان، برهر کدام که فرزند
خردسالی می آمد، بر بالای سرنوح (ع)بازمی داشت و
می گفت :ای پسر ! اگر بعد ازمن بمانی اطاعت از
این دیوانه مکن 2 !آ.ا بت هایی مانند ود ، سواع،
یغوث، یعوق ونسر را می پرستیدند و درحوادث به
آن پناه می بردند.
نوح آ.ا را به خدای یگانه دعوت کرد اما آنان
دست در گوش .اده و سخنان نوح را نمیشنیدند و
حاضر نبودند دست ازعقیده باطل خود بر دارند و
روز به روز به آزار و مسخره و لجاجت خود می
افزودند، اما نوح با صبوری به موعظه و خیرخواهی
1 حیوه القلوب (نوشته علامه مجلسی)به نقل از علل الشرایع
2 نقل ازهمان مرجع برگرفته از قصص الانبیاء راوندی

18
خویش ادامه می داد .سرانجام عده قلیلی به نوح
ایمان آوردند ولی آ.ا هم مورد استهزاء و اهانت و
بدزبانی قوم بت پرست قرار می گرفتند و این بار
به نوح (ع)خطاب می کردند :اینان که به تو ایمان
آوردند افراد بی ارزش و کم مقداری بیش نیستند و
توهم از عقل و فکر صحیحی برخوردار نیستی ولی هر
بار حضرت نوح، با وقار و بزرگواری در مقابل
آنان پاسخ می داد که اینطور نیست که شما می
گویید، این سخنان من از روی سبک عقلی نیست بلکه
من بدنبال خ یرخواهی شما هستم و شما را از عذاب
پروردگار می ترسانم .باز آنان در پاسخ می گفتند :
ای نوح چقدر مجادله می کنی، اگر راست می گویی
وعده عذاب خود را محقق ساز!
نوح از ایمان وهدایت قومش ناامید شد و از درگاه
پروردگار کمک خواست و در پاسخ خداوند او را به
ساختن کشتی ا ی که او وخانواده و یاران مؤمن اش را
نجات دهد، دستور داد، او به مکان دوردستی رفته
مشغول ساختن کشتی (طبق دستور خداوند وزیر نظر
حضرت حق تعالی )شد، ولی قومش همچنان به استهزاء
خود ادامه می دادند.
وعده عذاب، علامت و نشانه داشت وآن این بود که
آب جوشان از زمین بیر ون آید، قوم نوح که قبلا او
را به ساختن کشتی در خشکی (که با دریا و رودخانه
فاصله داشت )، مسخره می کردند، اکنون از باران

19
سیل آسا به تعجب آمدند، به نوح وحی شد که از
خانواده اش و همچنین از هر جانوری یک جفت سوار
کشتی نماید .همه سوار شدند مگر فرزندش (کنعان)که
در میان کافران ماند، آنگاه که آب همه جا را
فراگرفت، نوح پسرش را می دید که درمیان آب دست
و پا می زند، باز عواطف پدری او را واداشت که
از کنعان بخواهد به کشتی درآید تا طوفان او را
فرا نگیرد و در میانه آب غرق نشود ولی او که دلی
بی ایمان و ناباور داشت، به ظواهر علمی و حساب
مادی می اندیشید و فکر می کرد که با پناه بردن
به بلندی و فراز کوه نجات می یابد، به نوح خطاب
شد با بسم الله وارد کشتی شوید ناگهان تمام اطراف و
اکناف پر از موج آب شد و کنعان که بالای کوه جای
گرفته بود به یکباره درطوفان و غرقاب آب قرار
گرفت و از زم ره هلاک شدگان قرار گرفت، خداوند در
پاسخ نوح که عرض داشت :پروردگارا :پسرم از
خانواده من است و وعده براین بود که خانواده ام
نجات یابد، وحی فرمود که آن پسر از اهل و
خانواده تو نیست و از این سؤال و تعجب دست
بردار وگرنه از جاهلان خواهی بود .پس از آن نوح
از سؤال و گلایه خود به درگاه خدا عذر خواهی و
استغفار نمود.

20
آمده است که نوح به امر پروردگار برای نجات از
غرق شدن هزار مرتبه لااله الا الله گفت 1 سپس خداوند
به زمین دستور داد که آب خویش را فرو برد و آسمان
را از باریدن باز داشت و کشتی نوح در سرزمین جودی
فرود آمد.و باز با کلمه بسم الله همه فرود آمدند.
پیامبری حضرت نوح پس از فرود آمدن ا ز کشتی نوح،
پانصد سال ادامه داشت، پس از آن طبق وحی جبرئیل،
اسم اعظم و میراث علم خود را به پسر خود سام
واگذار نمود….
نژادهای باقیمانده طوفان نوح
از فرزندان نوح، حام که اهل سند و هند و حب شه،
باقیمانده نسل اویند و سام که عرب و عجم اند
ودولت اینها برآ.ا جاری شد در امت حضرت محمد (ص)
و آن وصیت را به میراث می گرفتند، علیم بعد از
عالمی تا حق تعالی حضرت هود(ع) را مبعوث گردانید 2
یافث فرزند دیگر نوح بود که ازجمله نجات یافتگان
بود
نگاهی به تفسیر نمونه دراین باره:
طبق آنچه دراین کتاب آمده است، کشتی نوح از آغاز
ماه رجب تا پایان ذی الحجه یا از دهم رجب تا
عاشورا (شش ماه ) سرگردان بود و در تواریخ آمده
- 1 ماخوذ از عیون اخبار الرضا، به نقل از حیوه القلوب مجلسی
- 2 برگرفته از حیوه القلوب

21
است:تمام نژادهای کنونی به یکی از سه فرزند نوح
تعلق دارد، حام، سام ویافث
نژاد عرب، فارس وروم را سامی (فرزندان سام فرزند
نوح)
نژاد ترک و گروه دیگرازاولاد یافث
نژاد سودان و سند و هند و حبشه و قبط و بربر از
اولاد حام
تعداد ایمان آوردگان به نوح
طبق مشهود میان مفسران در تمام این مدت طولانی
تنها هشتاد نفر به او ایمان آوردند.
پس چون دو هزارو پانصد سال از عمر او گ ذشت ملک
الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و
گفت:السلام علیک، پس از اینکه فهمید ملک الموت
است از او خواست تا فرصت دهد به سآیه رود، پس
نوح به سایه رفت و گفت :ای ملک الموت !آنچه به
من از عمر دنیا گذشته است مثل این آمدن ازآفتاب
به سایه بود! آنچه ترا فرموده اند بجا آور!
ذوالقرنین
نام اصلی او عیاش بود، اول کسی بود که بعداز
نوح پادشاه شد و مابین مشرق و مغرب را مالک شد 1
علیت اینکه او را دوالقرنین گفته اند بسیار ذکر
کرده اند ولی مطابق از مجمع البیان آورده است،
1 حیوه القلوب به نقل از قصص الانبیاء راوندی

22
قرن به معنی قوت است، یعنی قوی و شجاع و صاحب
اقتدار.
» : درقرآن داستان ذی القرنین اینچنین آمده است 1
بدرستی که ماتمکین داریم برای او در زمین و عطاکردیم
به او از هر چیزی سببی - یعنی علم و قدرت - پس
پیروی کرد سببی را تا رسید به محل غروب آفتاب،
یافت آن را که فرو می رفت در چشمه ای لجن آلود
یا گرم و یافت نزد آن قومی را.گفتیم:ای
ذوالقرنین!آیا عذاب خواهی کرد به کشتن کسی را که
از کفر برنگردد یا اخذ خواهی کرد درمیان ایشان
نیکی را؟ گفت :اما کسی که ستم کند (و شرک آورد )
پس او را عذاب خواهیم کرد، پس برمی گردد به سوی
پروردگارش پس عذاب خواهد کرد او را عذابی
نکر(غیرقابل باور )واما کسی که ایمان بیاورد و
اعمال شایسته کند پس او را جزای نیکو هست و
بزودی خواهیم گفت : به او از امر خود آنچه آسان
باشد براو .پس دنبال سببی را نمود تا به محل طلوع
کردن آفتاب رسید، مردمی را یافت که ازبرای
ایشان برای آفتاب بستری را که ایشان را بپوشا ند
قرار ندادیم (از امام باقر (ع) روایت دارد که :
منظور آنست که خانه ساختن نمی دانستند 2
84- 1 سوره کهف آیات 98
2 همان منبع به نقل از مجمع البیان

23
پس پیروی کرد سببی (و راهی )را تا رسید به میان
دو سد (کوه ارمنیه و آذربایجان، یا دوکوه درآخر
شمال منتهای ترکستان 1) یافت آنجا گروهی را که سخن
هایشان غریب بود (قابل فهم نبود، س خن نمی
فهمیدند)گفتند:ای ذوالقرنین !بدرستی که یاجوج و
ماجوج فساد در زمین ( به کشتن و غارت مزارع )می
کنند، آیا برای تو هزینه ای قرار دهیم تا بین ما
وآ.ا سدی قراردهی؟ ذوالقرنین پاسخ داد :آنچه
پروردگارمن مرا ازآن تمکین داده است (ازمال و
پادشاهی)بهتر است از آن خرجی که شما به من می
دهید (احتیاجی به مال شما ندارم )، پس کمک کنید
تا سدی بین شما وآ.ا بسازم، پاره های آهن را برایم
بیاورید؛ سپس روی هم گذاشت آهن ها را درمیان دو
کوه تابرابر کوهها شد، پس گفت :بدمید در کوره
ها تا آنکه گردانید آنچه درآن می دمیدند به
مثابه آتش، پس گفت :بیاورید مس گداخته تا برآهن
ها بریزم، پس نتوانستند یاجوج و ماجوج که برآن
سد بالا روند و درآن رخنه کنند .گفت :این رحمت
پروردگار من است، پس چون بیاید وعده پروردگار
من که ایشان بیرون ایند نزدیک قیام قیامت
بگرداند این سد را مساوی زمین و وعده پرو ردگار
من حق است. 2
- 1 همان منبع به نقل از مجمع البیان
- 2 همان منبع به نقل از مجمع البیان

24
حضرت هود
قبیله عاد، در سرزمین احقاف در جنوب شبه جزیره
عربستان درمیان راه یمن وعمان زندگی می کردند،
دارای آب وهوایی ملائم و برکات زیادی که از زمین
کسب می کردند و باغ های میوه و کشتزارهای
حاصلخیزی بودند، اینان از نظر اندام قدی بلند و
بازوان و هیکل قوی و بسیار تنومند داشتند.
و لی با این اوصاف جای سپاسگزاری ا زخدای یکتا
سراغ بت ها می رفتند و آ.ا را می پرستیدند .
نعمت های زیاد آ.ا را به سرکشی واداشته و به
افراد زیردست و ناتوان و کوچکترها ظلم و بی مهری
روا می داشتند تفکر غلط و گمراهی این قوم بدانجا
رسید که فساد اجتماعی همه جا را فراگرفت و فاصله
طبقاتی و ظلم و استثمار بیداد می کرد خداوند
هود را که از خاندانی شریف وبزرگوار و دارای
حوصله زیاد و اخلاقی نیکو بود برآ.ا مبعوث کرد،
هود مردم را در اماکن مختلف جمع می کرد و برایشان
سخن می گفت : و آ.ا را از پرستش بتان و ظلم و
تعدی .ی می کرد و به پرستش خدای یگانه دعوت می
کرد و لی پاسخ شان این بود که ترا سفاهت و کم
عقلی فراگرفته است .هود برای اتمام حجت، باز آ.ا
را جمع می کرد و از عذاب خداوند می ترساند و با
توکل برخدا وصبر در مقابل سرکشی آ.ا با صبوری و
دلسوزی به کارخود ادامه می داد ولی آ.ا از طریق

25
باطل باز نگشتند وهمچنان به عناد و شرک و بت
پرستی و عبادت بر آنچه که با دست خود ساخته
بودند اصرار می نمودند و به پیامبر گرانقدر خویش
می گفتند :که ازخدایان ما بلایی به تو رسیده که
اینچنین می کنی !اگر راست می گویی آن عذاب را
برمافرود آور ! ناگهان هود به درگاه خدا عرضه
پروردگارم!این قوم ناباور مرا تکذیب می » داشت
کنند و دیگر درمقابل آ.ا دعوت و پیوستگی نصیحت
« بی فایده است و آ.ا از وعده عذاب هم نمی ترسند
آری، این ثروتمندان و افرادی که در بلندی ها
برای خود وخانواده شان قصرها بنا کرده بودند و
درناز ونعمت و آبادانی و لی با شرک و نادانی می
زیستند، آخرکار عذاب خدا را هم بالای سرخویش
باور نمی کردند، ابرهای سیاهی در آسمان ظاهر شد و
سیاهی همه جا را فراگرفت .آ.ا باز فکر می کردند
که بارانی می آید و باعث حاصلخیزی مزارع و
پرآبی ر ودهایشان می شود تا اینکه باد شدیدی
درگرفت و زیرپای ایشان را آنچنان از زمین خالی
کرد و شن ها و سنگریزه ها را با آ.ا به سوی
آسمان و سپس ازهوا به دریا افکند، حق تعالی پیش
از آن مورچه ها را برآ.ا مسلط کرده بود، آنقدر
که درگوش چشم و دهان شان داخل می شد. 1
- 1 بنقل از حیوه القلوب علامه مجلسی

26
باری هفت شب و هشت روز اینان را عذاب شدید و
تندباد فرا گرفت 2، آنچنان که مدهوش و بی جان
هرسو افتادند و قدرت و توان زندگی از دست
دادند.
صالح(ع)
حضرت صالح پسرثمود پسرعاد پسرارم پسر سام
پسرنوح(ع)بود ومشهور آنست که او پسرعبید پسر
اسف پسر ما شخ پسرعبید پسرحاذر، پسر ثمود، پسر
عائر، پسر ارم، پسر سام بود.
خداوند حضرت صالح رابه رسالت نزد قوم ثمود فرستاد
و حجت خدا را برآنان تمام کرد ولی طغیان نمودندو
گفتند:ایمان نمی آوریم مگر آنکه از سنگ برای ما
شترماده که ده ماهه آبستن باشد درآوری و آن سنگی
بود که آ.ا آنرا تعظیم می کر دند و نزد آن
قربانیها می کشتند .پس خداوند بیرون آورد ناقه
را از سنگ به نحوی که ایشان طلبیده بودند و وحی
فرمود که :ای صالح ایشان رابگو که خدا مقرر کرده
است برای این ناقه که یک روز آب مخصوص او باشد و
یک روز مخصوص شما، چون روز آب خوردن ناقه می شد
همه آب را در آن روز می خورد، پس آنرا می دوشیدند
و کودک و بزرگی نبود مگرآنکه از شیرآن ناقه می
خوردند. پس قوم طغیان نمودند و یکدیگر را گفتند :
پی کنید این ناقه را و به راحت افتید از آن ما
راضی نیستیم یک روز آب از آن او باشد . پس مرد

27
سرخ روی کبود چشمی که فرزند زنا بود آوردن د که
پدر او معلوم نبود و او را قُدار می گفتند :وبرای
او مزدی قرار دادند، برسر راه ناقه نشست و آن
را باضربت شمشیرکشت، چون ناقه بر.لو به زمین
افتاد، فرزندش گریخت و به کوه بالا رفت وسه مرتبه
به سوی آسمان فریاد کرد، پس قوم صالح آمدند احدی
از ایشان نماند مگر آن که شریک شد با او در ضربت
زدن و گوشتش را درمیان خود قسمت کردند .چون
حضرت صالح آن حال را مشاهده کرد گفت :ای قوم چه
باعث شد که طغیان نمائید درحالیکه ناقه برای شما
منفعت بود و حق تعالی فرمود :بگو به ایشان که من
عذاب خود رابرایشان می فرستم تا سه روز، پس اگر
توبه کردند و برگشتند، توبه ایشان را قبول می
کنم و عذاب رااز ایشان منع می کنم وگرنه در روز
سوم عذاب خویش را برایشان می فرستم، اما آنان
برکفر و طغیانشان افزوده می شدصالح گفت :ای قوم،
بدرستی که فردا صبح خواهید کرد و روهای شما زرد
خواهد بود و روز دوم روهای شما سر خ خواهدبودو در
روز سوم روهای شما سیاه خواهد شد .پس هر روز خود
رابه آنحال که صالح نشانه داده بود می دیدند ولی
باز طاغیان، قوم را از اطاعت صالح برحذر می
داشتند.
چون نصف شب شد جبرئیل نزد ایشان آمد و نعره ای
زد که پرده گوشهای ایشان را درید و دلهای ایشان

28
را شکا فت و جگرهایشان را پاره پاره کرد، پس همگی
از کودک و بزرگ درخانه های خویش مردند و هلاک
شدند.پس حق تعالی برایشان با آن صدا آتشی
ازآسمان (صاعقه)فرستاد که همگی را سوزاند.
و اینکه درقرآن کریم آمده است برقوم عاد باد
صرصر- یعنی تند یا سرد - درروز نحسی فرستادیم رو ایت
است که منظور از این روز چهارشنبه آخر ماه است.
حضرت ابراهیم
ازمحال کوفه می « کورثاربا » محل ولادت ایشان را
دانند، مادر ایشان با مادرحضرت لوط خواهر بودند
(یکی ساره و دیگری ورقه ) و دختران لاحج بودند .
ازحضرت امام صادق روایت می کنند 1 که آذر
پدرابراهیم منج م نمرود و پسر کنعان بود، به نمرود
گفت:من در حساب نجوم می بینم که دراین زمان
مردی بهم رسد و این دین را نسخ کند ومردم را به
دین دیگر بخواند 2.نمرود پرسید درکدام بلاد؟ او
پاسخ گفت :دراین بلاد یعنی کورثاریاکه دهی از
دههای کوفه بود . فرعون پرسید آیا آن مرد به
دنیاآمده است، گفت :نه نمرود گفت :پس باید میان
مردان و زنان جدایی افکنیم و ازتولد نوزادان
جلوگیری بعمل آوریم .به خواست خدا ابراهیم دور از
شم مأموران بدنیا آمد او را پس از تولد در غاری
1 حیوه القلوب علامه مجلسی
2 در بعضی کتب آورده ان که فرعون خواب دید

29
پنهان داشتند و در غار را با سنگ محکم کردند
ومادر ایشان هرروز برای شیردادن او می رفت .
ازطرفی خداوند درانگشت وی شیر قرار داده بود که
از آن شیر می مکید .یکی ازروزها که ابراهیم بزرگ
شده بودوقتی مادر به دیدار او می رفت،وقت بازگشت
دامن مادر گرفت که :ای مادر !مرا با خود ببر،
مادر علت راگفت . 1 پس چون ابراهیم نوجوان شد و از
غار بیرون آمد، خواست خدای خود را پیدا کند،
هنگام غروب ستاره زهره را دید، گفت :این خدای
من است، چون زهره فرورفت، گفت :خدای من نباید
از بین برود ومن افول کنندگان را دوست نمی دارم و
چون ماه ازمشرق خویش طلوع نمود ابراهیم گفت :پس
این باید خدا باشد، چون صبح شد، ماه هم ازآسمان
محو شد، ابراهیم گفت :اگر خداوند هدایتم نکند من
ازگمراهان خواهم بود، سپس خورشید درخشان را دید
گفت:پس این خدای من است، این بزرگتر است پس
هنگام غروب خورشید هم در مغرب فرو رفت، ابراهیم
به قوم خودگفت :من ازآنچه شما پرستش می کنید
بیزارم ومن روی خود رابه سوی خد ایی می دارم که
آفریننده آسما.ا وزمین است و اینها که شما می
پرستید شرک است و من فقط خدای یگانه را کرنش می
- 1 نوشته اند که پس از اصرار زیاد وی قرار شد ماجرا را به آزر
بگوید و از او اجازه بگیرد سپس روز بعد او را به خانه برد.

30
کنم، آزر 1 وقتی ابراهیم را دید، مادرش را خطاب
زد: این کیست که در سرزمین نمرود زنده مانده است؟
مادرش گفت :فرزند توست و ….آزر با ترس مادر را
مورد عتاب قرار داد که جواب نمرود را چگونه
بگوید!مادر ابراهیم گفت :نگران آن نباش، خودم
پاسخ می گویم
گفتگوی ابراهیم با پدر!
(آزر بت پرست ومنجم درگاه نمرود بن کنعان بود .)
با پدرش اینگونه محاجه می نمود و می خواست او را
ازبت پرستی بازدارد، پدر برای چه می پرستی چیزی
را که نه می شنود و نه می بیند و ترا بی نیاز
نمی سازد (فایده ای ندارد ) ؟ وادامه می داد ای
پدر من را خداوند علمی داده است اسم که تو از
آن بی بهره ای، شیطان را پرستش مکن که او برای
خداوند رحمان عصیان و سرکشی نمود، من از خداوند
می ترسم که عذابی برتو نازل شود و گ رفتار شیطان
شوی (ویار و همراه شیطان گردی ) آزر گفت :آیا از
خدایان ما روی می گردانی ای ابراهیم، اگر دست
بردار این کار خود نباشی، ترا سنگسار خواهم
کرد.ابراهیم گفت : سلام برتو (خداحافظ) من برای
تو ازخداوند طلب غفران و آمرزش می کنم.
1 بعضی نام پدر ابراهیم را تارخ گویند و ازر را سرپرست ابراهیم
می دانند

31
نقشه شکستن بت ها
ابراهیم که بت پرستی را خیلی ناگوار می داشت و
جهالت قوم خود را درآن می دید، آ.ا را از این
کار باز می داشت و با دلائل مختلف آ.ا را به
یگانه پرستی وامی داشت ولی آ.ا همچنان به آئین خویش
باقی بودند و اعتقاد داشتند که باید پیرو اجداد
خویش باشند .ابراهیم برای آ.ا نقشه ای کشید و
آن اینکه، روز عیدی که همه برای جشن به صحرا
رفتند، ابراهیم با آ.ا نرفت، آ.ا دلیل پرسیدند،
نگاه به آسمان کرد وگفت :گویا من امروز مریض
باشم 1 و بعداز آنکه جملگی پشت کردند، سراغ بت های
آ.ا رفت و غذ ا جلوی آ.ا گرفت و گفت : چرا نمی
خورید؟ وآ.ا رایکی پس از دیگری شکست، آنگاه تبر
خود را روی دوش بت بزرگ .اد .آ.ا چون برگشتند
جهت تعظیم به بتخانه آمدند با منظره ای عجبیب
روبرو شدند، آنگاه یکی گفت :کسی که او را
ابراهیم گویند، از اینها به بدی یاد می کرد،
(شاید کار او باشد )او را خواستند ومردم راحاضر
کردند و ابراهیم رامورد سؤال قرار دادند، آیا
تو اینکار را با بت های ماکردی ای ابراهیم؟
گفت:چرا ازآن بزرگ شان نمی پرسید که تبر دارد،
لابد او اینچنین نمود، آنوقت به خود آمدند و
- 1 خواست مانند آ.ا از نجوم خبر حال خود دهد و ه تعبیر دیگر آ.ا
را متوجه کار خود کند

32
گفتند:عجب ستمی به خود روا می دارید ! سرهای
خویش را به پائین آوردند با خود گفتند : براستی م ی
دانی که آ.ا سخن نمی گویند !باوجود براین باز
نمرود دستور داد تا ابراهیم را به آتش بکشند، پس
ابراهیم را درحالیکه در میان آتشی که اطراف آن
را دیوار کشیده بودند، انداختند، نمرود هم برای
خود درمکانی مترفغ، جایگاه ساخت و خواست تانظاره
گر عذاب ابراهیم باشد .ابراهیم تمام توکل و توسل
خود را به خدا کرد :می گویند اینچنین خدا را
یا الله یا واحد یا احد یا صمد یا من لم »: خواند
یلد ولم یولد و لم یکن له کفواً احد نجّنی من النّار
و دراین حال که ابراهیم در میان هوا از « برحمتک
منجنیق جدا شد گویند که جبرئیل او را خطاب کرد :
آیا تورا به سوی من حاجتی هست؟ ابراهیم فرمود :
اما به سوی تونه، بلکه از پروردگار عالمیان چرا .
لا الله » پس انگشتری به اوداد که برآن نقش بسته بود
الا الله، محمد رسول الله اَلْج اْت ‘ظهری الی الله و
پس درحالی « اَس نَد ت‘امری الی الله و فو ض ت ‘امری الی الله
کونی »: وارد آتش شد که از سوی حق تعالی خطاب آمد
یعنی سرد و مایه سلامت « برداً وسلاماً علی ابراهیم
برای ابراهیم باش و اینچنین آتش گلستان شد و
جبرئیل آمد وبا حضرت درمیان آتش مشغول صحبت شد .
کسی که » : نمرود که این حال ابرهیم را دید گفت
«. خدایی بگیرد مثل خدای ابراهیم بگیرد

33
و نمرود باز دست از محاجه با ابراهیم برنداشت،
روزی از او پرسید خدای تو کیست؟ فرمود او که
زنده می گرداند و می میراند، گفت : من نیز اینچنین
کنم وامر کرد دونفر را که واجب القتل بودند یکی
راکشتند و دیگری را رها کرد .ابرهیم فرمود :
پروردگار من آنست که خورش ید را از مشرق درآورد
تو اگر قدرت داری آنرا ا زمغرب بیرون آر،
دراینحال نمرود مبهوت شد و از پاسخ درمانده ماند
وبا وجود قدرتی که درابراهیم ملاحظه کرد و دانست
که او ازبهره های عظیم ایمان ونصرت پروردگار
برخوردار است ولی باز، جهت حفظ اریکه قدرت خویش
و برای اینکه مردم دور ایشان جمع نشوند، دستور
داد ابراهیم را از بلاد او بیرون کنند ونگذاشت که
گله ها و مال های خود را با خودببرد، ابراهیم
مخاصمه به نزد قاضی برد و اموالش رابه اودادند .
و به سمت شامات عازم شد.
هجرت ابراهیمی!
ابراهیم با لوط که به او ایمان آورده بود وهمسرش
ساره به سوی شامات و فلسطین (بیت المقدس )به راه
افتادند، تابوت (صندوقچه ای )ساخت وساره را درآن
گذاشت و این از بابت غیرتی بود که برای حفظ همسر
جوان وزیبای خویش از شر سلاطین داشت و اینچنین از
ملک نمرود بیرون رفتند وداخل ملک شخصی از قبط شد
که او را غرازه می گف تند، پس یکی از عشّاران آمد

34
که عشرمال ابراهیم را بگیرد، چون به تابوت رسید،
ابراهیم از گشودن آن مانع شد و گفت :عشر آن
هرچه هست بگویید تا پرداخت کنم .گفت :تا
نگشائیم نمی شود، پس به زور آنرا گشودند چون جمال
ساره را دیدند، گفتند :با تو چه نسبت دارد؟ گفت :
دخترخاله و حرمت من است، گفت :چرا او را درتابوت
مخفی داشتی؟ ابراهیم گفت : برای غیرت تا کسی او را
نبیند، عشّارگفت :نمی گذارم ازاینجا حرکت کنید تا
قضیه این زن رابه سلطان عرض کنم، تابوت را نزد
سلطان بردند، درحالیکه ابراهیم هم با آ.ا به
اصرار رفت، پادشاه گفت :تابوت را بگشا .ابراهیم
فرمود:ای پادشاه حرمت ودخترخاله ام در آن است
جمیع اموال خویش می دهم تا آن را نگشایی، پادشاه
به زور آنرا گشود، چون چشم اش به زیبایی ساره
رسید، خواست متعرض شود، ابراهیم ازاو
روبرگرداند و گفت : خدایا حبس فرما دست او را از
حرمت و دخترخاله ام .فوراً دستش خشک شد ونتوانست
به ساره رساند .به ابراهیم گفت :خدای تو چنین
کرد؟ فرمود :بلی خدای من صاحب غیرت است و حرام
را دشمن می دارد . پادشاه گفت :از خدا بخواه دست
مرا به من برگرداند و من دیگر متعرض حرمت تو نمی
شوم، ابراهیم دعا کرد و اوشفا یافت .پادشاه که
قدرت ابراهیم(ع) را دید، کنیزی را به او بخشید
که خدمت ساره کند .پس ابراهیم به سمت شامات

35
روانه شد و لوط را در ادنای شامات به رسالت
گذاشت.و ساره چون دیگر فرزند دار نشد و
ابراهیم را علاقمند به فرزند می دید، هاجر (کنیز
خود)رابه ابراهیم فروخت .پس از او فرزندی به
دنیا آمد که او را اسماعیل نام گذاشت!
ابراهیم خواست هاجر واسماعیل را ازچشم ساره دور
کند، آ.ا را به سمت عربستان حرکت داد و
دربیابانی خشک مسکن گزیدند .آنجا آذوقه و آبی
برای هاجر و فرزندش نماند وکودک از تشنگی پای
برزمین می کوفت و هاجر از دور آب مشاهده می کرد
(از تابش خورشید به شن ها سراب ایجاد می شد )هفت
بار بین صفا و مروه می دوید که شاید آب پیدا
کند.
امتحان ابراهیم و اسمعیل وداستان رجم ( طبق روایت
تفسیرنمونه)
آنگاه که (آن پسر ) رشد یافت و با او به سعی و
عمل شتافت، ابراهیم گفت : ای فرزند گرامی من
درعالم خواب چنین دیدم که تورا (درراه خدا )
قربانی کنم دراین واقعه ترا چه نظری است؟ جواب
داد:ای پدر هرچه مأموری انجام بده که انشاء الله
مرا از بندگان با صبرو شکیبا خواهی یافت، پس چون
هردو تسلیم (امر حق )گشتند و او را برای کشتن
برروی زمین افکند . کارد از بریدن افتاد وعمل
نکرد، خداوند گوسفندی را برای ذبح فرستاد و

36
اینگونه این پدرو پسر از امتحان بزرگ سرفراز
بیرون آمدند . آورده اند : نخستین بار حضرت ابراهیم
درشب ترویه (هشتم ذی الحجه )این خواب رادید و شب
های عرفه و شب عید قربان (.م ودهم ) خواب تکرار
شد بعضی نوشته اند :اسماعیل هنگا می که پدرش او
را به قربانگاه منی برد، به پدر گفت :ریسمان را
محکم ببند تا هنگام اجرای فرمان الهی دست و پانزنم
و از پاداشم کاسته نشود . کارد را تیز کن و با
سرعت برگلویم بگذار تا تحملش بر من و تو آسانتر
باشد پدرم قبلا پیراهن را از تن بیرون کن که به
خون آلوده نشود چرا که بیم دارم مادم آنرا
ببیند، عنان صبر از کفش برود آنگاه افزود :سلام
مرا به مادرم برسان و اگر مانعی ندارد پیراهنم
رابرای تسلای خاطربرایش ببر.
در حدیث آمده شیطان به دست و پا افتاد کاری کند
که ابراهیم از این میدان پیروزمند بیرون نیاید،
گاه به سراغ ما درش هاجر می آمد و به او می گفت :
میدانی ابراهیم چه درنظر دارد؟ می خواهد فرزندش
را امروز سر ببرد هاجر گفت :برو محال مگو !او
مهربانتر ازاین است که فرزند خود را بکشد، شیطان
وسوسه خودرا ادامه داد وگفت :مدعی است که خدا
دستورش داده هاجر گفت :اگر خدا دستور داده با ید
اطاعت کند وجز رضا و تسلیم او راهی نیست گاهی
به سراغ فرزند می آمد وباز نتیجه نمی گرفت، چون

37
اسماعیل یکپارچه تسلیم بود .سرانجام به سراغ پدر
آمد وگفت :ابراهیم !خوابی راکه دیدی خواب
شیطانی است اطاعت مکن.
ودرحدیث دیگر آمده، ابراهیم نخست به مشعر الحرام
آمد تاپ سر را قربانی کند، شیطان به دنبال او
شتافت او به رمل (جمره اولی )آمد شیطان به دنبال
او آمد، ابراهیم هفت سنگ به اوپرتاب کرد،
هنگامی که به جمره دوم رسید باز شیطان را مشاهده
نمود هفت سنگ دیگر براو انداخت، تا به جمره عقبه
آمد، هفت سنگ دیگر براو زد .(واو را برای همیشه
مایوس ساخت )پس پرتاب سنگ در جمرات، یادآوری
خاطره مبارزه ابراهیم، قهرمان توحید با وسوسه
های شیطان است که سه بار برسرراه او ظاهر شد و
تصمیم داشت او را دراین میدان جهاد اکبرگرفتار
سستی نماید، اما هرزمان ابراهیم قهرمان، او را با
سنگ از خود دور ساخت .سعی میان صفا و مروه هم
در مکه که گاه با حالت دوان و گاه معمولی صورت
می گیرد، بیانگر سعی وتلاش هاجر برای نجات جان
فرزند شیر خوارش اسماعیل درآن بیابان خشک سوزان
است که بعد از این سعی و تلاش خداوند او را به
مقصودش رسانید و چشمه زمزم از زیر پای نوزادش
جوشیدن گرفت
پرسش ابراهیم درباره چگونگی زنده کردن مردگان

38
همانگونه که درآیه 260 سوره بقره می خوانیم
ابراهیم از پروردگارپرسید :خدایا به من نشان
بده چگونه مردگان را درقیامت زنده می کنی .خطاب
آمد آیا ایمان نداری، گفت :ایمان دارم لیکن می
خواهم قلبم به اطمینان برسد . دستور ف رمود که
چهارپرنده گیر و آ.ا را نزد خود ببر، سپس پاره
های آ.ا را هرکدام، برروی کوهی قرار ده سپس
هرکدام را که خواستی صدا زن تا با شتاب و سرعت
نزد تو ایند و بدان که خداوند عزیز وحکیم است
(کارهایش استوار و غالب و از روی حکمت است ).
ابراهیم کرکس ومرغ آبی وطاوو س وخروس را هرکدام
ریزه ریز، کرد و باهم مخلوط نموده، روی ده کوه
.اد ومنقار مرغان را درمیان انگشتان خود گرفت و
نزد خود آب ودانه گذاشت پس هرکدام را صدا می زد
به سوی اجزای خود پرو از می کرد، بدن هایشان
متصل شد و ابراهیم دست از منقارها برداشت و
هرکدام آمدند و از آب ودانه خوردند و گفتند :ای
پیامبر خدا، زنده کرده ای ما را خدا تورا زنده
گرداند، حضرت ابراهیم گفت :بلکه خدا مردگان را
زنده می کند و او برهمه چیز قادر است . (بعضی
دیگر آن مرغان را هدهد و صرد وطاووس و کلاغ نام
بردند).
حضرت اسحق(ع)

39
ابراهیم با همسرش ساره در سرزمین فلسطین بودند که
با هاجر و اسماعیل به مکه رفت، قبیله ای که بعد
درسرزمین مکه پیدا شدند قبیله جرهم بود .ابراهیم
کراراً از فلسطین به قصد زیارت اسماعیل به مکه می
آمد ودر یکی از همین سفرها بود که مراسم حج را به
جای آوردند و به فرمان خدا اسماعیل را به
قربانگاه منی برد ...ابراهیم با همسرش ساره که
دیگر پیر شده بود همچنان سترون بود در فلسطین
روزگار می گذرانیدند، که فرشتگان به منزل شان
وارد شدند و مژده ولادت پسری نیکو به نام اسحق
را دادندکه حضرت یعقوب و یوسف و اسباط دو ازده
گانه همه از نسل اسحق می باشند .ساره بخندید
(تعجب نمود یا حا ئض شد )و گفت :آیا ما راکه پیر
شده ایم به فرزند بشارت می دهی و آ.ا درپاسخ
گفتند:آیا از امر پروردگار تعجب می کنند درحالی
که رحمت و برکاتش برخانواده شما روان است؟
به حضرت ابراهیم ابوضیاف (پدر میهامانان )می
گفتند.
حضرت لوط
لوط خواهر زاده ابراهیم یا برادرزاده یا پسرخاله
ابراهیم و یا برادر ساره همسر ابراهیم بود،
احتمالا لوط از سوی ابراهیم مأموریت یافت که
برای تبلیغ وهدایت گمراهان به یکی از مناطق شام
(شهرهای سدوم )، درکشور اردن، نزدیک بحر المیت

40
سفرکند، او درمیان قوم گنهکاری آمد که آلوده به
شرک وگناهان بسیاری که از همه زشت تر گناه لواط
وهم جنس بازی بود .قوم لوط جز سرکشی و عتاب از
امر به معروف و .ی از منکر پیامبرخدا و
ازارواذیت، استقبالی نداشتند.
بعد از اینکه فرشتگان به خانه ابراهیم درآمدند
او را مژده ولادت اسحق و خبر عذاب قوم لوط را
دادند، ابراهیم گفت :لوط در میان ایشان است،
چگونه آ.ا را هلاک می کنید؟ پاسخ دادند :ما بهتر
می دانیم که درآنجاست، او را نجات می دهیم واهل
او را مگر زنش را که او از باقیماندگان در عذاب
خواهد بود نجات می دهیم، آنگاه به جانب سرای لوط
آمدند، پس لوط که مشغول آبیاری مزرعه خویش بود
به آ.ا گفت :شما کیستید ؟ گفتند :ما مسافر و
ابناء سبیلیم، امشب ما را ضیافت کن .لوط به
ایشان گفت :ای قوم !اهل این شهر بد گروهی
هستند.بامردان جماع می کنند ومالهای ایشان را می
گیرند.گفتند::دیر وقت شده است و جایی نمی
توانیم رفت، امشب ما را ضی افت کن .پس لوط به
نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت :امشب
میهمانی چند برمن وارد شده اند، قوم خود را
خبرمکن ا زآمدن ایشان تاهر گناه که تاحال کرده
ای از تو عفو کنم .گفت:چنین باشد وعلامت میان او
و قومش اینچنین بود که هرگاه میهمانی نزد لوط

41
بود، در روز دود بربالای بام خانه می کرد و در
شب آتش می افروخت .چون فرشتگان داخل خانه لوط
شدند زنش بربام دوید و آتش افروخت پس اهل شهر
دویدند از هرناحیه به سوی خانه وی، و چون به
درخانه رسیدند گفتند :ای لوط !آیا ترا .ی نکردیم
که میهمان به خانه نیاوری؟ وخواستند فیضیحت
برسانندبه میهمانان او -گفت :اینها دختران من
هستند(یا دختران قوم را نشان می داد )، ایشان
پاکیزه ترند از برای شما، پس از خدا بترسید و مرا
خوار مگردانید درباب میهمانان من آیا نیست از
شما یک مرد که سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح
گراید؟ فرشتگان که حال شرمگین لوط را م شاهده
کردند، گفتند :ای لوط ما فرستادگان پروردگارت
هستیم و آ.ا دست شان به آزار ما نمی رسد و لوط
گفت:شما کیستید؟ گفت :من جبرئیل ام .لوط گفت :به
چه مأمور شده اید؟ گفت :به هلاک ایشان گفت :همین
اکنون چنین کنید .جبرئیل گفت :موعد ایشان صبح
است.آیا صبح نزدیک نیس ت؟ پس در را شکسته، وارد
خانه او شدند، پس جبرئیل بال خود رابرچشم ایشان
زد وایشان را کور کرد !همانگونه که درقرآن آمده
بتحقیق مراوده کردند وطلبیدند از لوط » : است
مهمانان او را از برای عمل قبیح، پس کورکردیم
1 پس جبرئیل به حضرت لوط گفت : « دیده های ایشان را
- 1 سورع قمر آیه 37

42
چون پا ره ای از شب برود اهل خود را بردار و
بیرون رو ازمیان ایشان تو وفرزندان تو و احدی از
شما نگاه به عقب نکند مگر زن تو که به او خواهد
رسید آنچه به آ.ا می رسد، (میگویند وقتی صبح لوط
با اهل خانواده بیرون شد و فقط زن او بود که به
عقب برگشت و از اهل عذاب ماند .)پس اینچنین شد
چون صبح طالع شد، هریک از آن چهار ملک به طرفی
از شهر ایشان رفتند و کندند آن شهر را از طبقه
هفتم زمین و به هوا بالا بردند به حدی که اهل
آسمان صدای سگ ها وخروس های ایشان را شنیدند، پس
برگردانید شهررا برایشان وحق تعالی بارید
برایشان سنگ ها از سجیل، یعنی از گل سخت شده-
و ازامام باقر (ع)منقول است که فرمود :حضرت
رسول خدا (ص)هر صبح و شام پناه می برد از خدا
از بخل .....بدرستی که قوم لوط اهل شهری بودند از
بخیلان برطعام خود، پس بخل ایشان را به دردی مبتلاء
کرد که دوا نداشت، پس ایشان چون برسر راه قافله
ها بو دند از ضیافت میهما.ا به تنگ آمده بودند،
از روی بخل و زبونی، چون میهمانی بر آ.ا وارد
میشد، فضیحت می کردند و با او لواط می نمودند
بدون خواهش نفس و شهوت وغرض شان این نبود مگر
اینکه قوافل برسرآ.ا فرود نیایند.

43
پس حق تعالی فرمود که :این عذاب دور نیست از
ستمکاران امت تو اگر بکنند عمل قوم لوط را. 1
و بعضی نقل کرده اند که قوم لوط برسرراهها می
نشستند و هرکه می گذشت سنگریزه به سوی او می
انداختند و سنگ هرکه براو می خورد متصرف می شد
او را و عمل قبیح با او می کرد، و از حضرت امام
رضا روایت است که : از اعمال قبیحه ایشا ن آن بود
که درمجالس باد سر می دادند و شرم نمی کردند
وبعضی نقل کرده اند که درحضور یکدیگر لواط می
کردند و پروا نمی کردند 2
دراسم زن لوط :نام هایی مانند واهله، والغه و
والهه، هرسه راگفته اند 1
حضرت یعقوب
یعقوب از فرزندان اسحق است بنا به توصیه پدرش
به سرزمین دا ئی خود (لابان)واقع درعراق رفت .عرض
کرد:پدرم سلام رسانید و پیام داد که راحیل
(راحله) را ازشما خواستگاری کنم، دائی شان قبول
کرد ولی چون راحیل کوچک بود قرار شد که هفت سال
بگذرد و یعقوب چوپانی گوسفندانش را بعهده گیرد و
تا آن زمان دختر بزرگترش لعیا را به ازد واج وی
درآورد (حکم منع ازدواج با دو خواهر در آن
زمان نازل نشده بود)
- 1 برگرفته از کافی ج 5
- 2 برگرفته از مجمع البیان

44
لابان برای هرکدام از دختران خود کنیزی قرارداد،
یعقوب از دو همسر و دوکنیز خود دارای دو ازده
فرزند شد که بعداً به همراه آ.ا به سوی سرزمین
پدری خود- کنعان – حرکت کرد.
حضرت یوسف
یوسف از میا ن فرزندان یعقوب ازهمه عزیزتر و دوست
داشتنی تر بود.هم صاحب جمال بود وهم دارای کمال.
علامه مجلسی در حیوه القلوب به روایت ابوحمزه ثمالی
از امام زین العابدین (ع)آورده است که چون
یعقوب یک شب سائلی را که روزه داربود اطعام
نکرد(چون باور نکرد که او مستحق باشد، د رحالی
که وی نزد خدا آبرو داشت ) بدین سبب گرفتار بلای
حسادت فرزندان و دوری یوسف شد و نوشته اند نام
آن سائل ذمیال بود که به درگاه خدا گریست و از
حال خود که مسافری گرسنه و غریب بود شکایت نزد
خدا برد و آورده اند :درهمان شب که ذمیال گرسنه
و یعقوب وخانواده اش سیر خوابیدند، یوسف خواب
دید که یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده
می کنند . چون این خواب برای پدر بازگفت :از
آنجایی که بریعقوب وحی شده بود که بلا بردوستان
خدا زودتر از دشمنان او وارد می شود و مستعد بلا
باش !لذا به یوسف گفت :این خواب خود را به
برادران خود نقل مکن چرا که می ترسم برتو حسادت
- 1 برگرفته از مجمع البیان

45
و حیله وارد کنند و یوسف این نصیحت را عمل نکرد
وخواب را به برادران خود نقل کرد .برادران نزد
پدر آمده، گفتند :: ای پدر ما ! چرا ما را امین
نمی گردانی بر یوسف که همراه ما او را بفرستی وحال
آنکه ما از برای او خیر می خواهیم، بفر ست او را
فردا که با ماگردش کند وما او را محافظت می
کنیم.یعقوب فرمود : مرا اندوه می رسد از اینکه
او را باخود برید وگرگ او را بخورد و شما از او
غافل باشید.
روبین پیشنهاد کرد، او را نکشید، بلکه درچاه
بیندازید.(بعضی هم گفتند :که او یهودا و بعضی
گفتند:لاوا بود ) پس هنگامی که اتفاق کردند که او
را در چاه بیندازند خداوند او را وحی نمود که
(غم مخور )البته تو روزی برادران را به کار
بدشان آگاه می سازی که آ.ا درک مقام تو نمی کنند
و اینچنین یوسف آرامش یافت.
برادران شبانه نزد پدر آمدند درحالیکه گریان
بودند، پدر از حال ی وسف پرسید :گفتند:قصه این
که ما درصحرا برای مسابقه رفته، یوسف را
برسرمتاع خود گذاردیم چون بازگشتیم .یوسف راگرگ
طعمه خود ساخته بود وما هر چند راست گوییم تو
باور نخواهی کرد وبرای اثبات این ادعای کذب،
پیراهن یوسف را که به خون آغشته کرده بودند (به
خون بزغاله ا ی آلوده کردند )نزدپدر آوردند،

46
یعقوب گفت :بلکه این امر زشت را نفس تان زیبا
نشان داده است و من بر این مصیبت صبرجمیل می نمایم
و خداوند براین توصیف شما داناترست (یعقوب از
پیراهن پاره نشده دانست که یوسف را گرگ نخورده
است)کاروانی آنجا رسید و سقای قافله را برای آ ب
فرستادند، دلو را که از چاه برآورد (دیدند غلامی
چون ماه تابان در دلو به جای آب درآمد )گفت:به
به بشارت که خوشبختی به ماروی آورده است او را
پنهان داشتند که سرمایه تجارت کنند پس برادران
که نزد کاروان رسیدند گفتند :این پسر غلام ماست
واو رابه آن قافله به قیمت ناچیزی فروختند عزیز
مصر که او را خریداری کرد به همسر خویش سفارش
کرد که این غلام را گرامی دار که امید است ما را
سود بخشد یا او را به فرزندی برگیریم .و اینچنین
یوسف صاحب تمکین واقتدار شد وهمانگونه که یعقوب به
وی گفته بود اوصاحب تعبیر خواب شد و چون یوسف به
سن جوانی وبلوغ رسید زن پادشاه عاشق و شیفته او
شد و از او تقاضای مراوده نفس کرد ولی یوسف :
درپاسخ گفت :معاذالله، خداوند پروردگار من است او
جایگاه مرا نیکوگردانید و گنهکاران را دوست نمی
دارد، زن که به مرتبه شعف عشق، بی قرار بود،
درها را محکم بسته بود وبرگناه ا صرار داشت که
یوسف خواست ازاین دام شیطانی بگریزد . آورده اند
که یوسف فرشته ای را به شکل یعقوب دید که انگشت

47
به دندان گرفته بود و در روایت است که زلیخا
درخانه بتی داشت که درآن هنگام روی آن را پوشاند
و اینچین خداوند یوسف را به شرم از خود آورد واو
فرار کرد.
زلیخا از پشت پیراهن یوسف را گرفته بود که دریده
شد، ودرآن زمان بود که آقای این زن از درداخل
شد، زلیخا برای فراراز گناه خود یوسف را بدنام
کرد و را به عمل زشت متهم نمود و از همسرش خواست
که درمقابل این کارش (قصد سوء وی ) او را عذاب
نماید، یا وارد زندان کند، یوسف هم که بی گناه
بود گفت : که اوخود چنین خواهشی داشته است .شاهدی
راآوردند که از اهل خانواده زن بود (می نویسند
که کودکی درگهواره بود که به اذن خدا شهادت
داد)و اینگونه شهادت آورد که اگر پیراهن یوسف
از پیش دریده شده باشد پس این زن راست می گوید
واگر از پشت دریده شد ه باشد، او دروغ می گوید و
یوسف برحق وراستی است و چون عزیزمصر مشاهده کرد
که پیراهن یوسف ا زپشت دریده شده، گفت :این از
مکر شما زنان است که بسیار مکر کننده اید !و از
او خواست تا استغفار نماید.
خبر عشق زلیخا به یوسف و مراوده و خواهش نفس او
در تمام شهر پیچید و جملگی سخن به ملامت او
گشودند، چون زلیخا این را شنید، دستور داد تا
زنان را به کاخ دعوت کنند و متکاهایی نرم

48
برایشان فراهم نمود وبرای هرکدام ترنج وکارد
قرارداد، آنگاه دستور داد تا یوسف در میان آنان
وارد شود، زنان ازجمال یوسف به تحیر افتادند و
گفتند:عجب که ای ن فرشته ای است نه انسان و به
جای ترنج، دست های خود را باکارد بریدند .سپس
زلیخا باز هم برای حفظ آبروی خود وراضی نمود نفس
خود به جهت پرهیز از گناهی که دریوسف دیده بود
از عزیز مصرخواست تااو را روانه زندان کنند که
یوسف زندان رفتن را برانجام گناه برگزید.
حدیثی زیبا از پیامبر گرامی اسلام(ص)
هفت گروه اندکه خداوند آ.ا را در سایه عرش خود
قرارمی دهد آنروز که سایه ای جز سایه او نیست
پیشوای دادگر جوانی که از آغاز عمر دربندگی خدا
پرورش یافته، کسیکه قلب او به مسجد و مرکز
عبادت خدا پیوند دارد و هنگامی که از آن خارج
می شو د درفکر آنست تا به آن بازگردد، افرادی که
در طریق اطاعت فرمان خدا متحداً کار می کنند و
به هنگام جدا شدن از یکدیگر نیز رشته اتحاد
معمولی آ.ا همچنان برقرار است و کسیکه به هنگام
شنیدن نام پروردگار توانا، اشک ازچشمان او
سرازیر شود ومردی که زن زیبا و صاحب جمالی او را
به سوی خویش دعوت کند او بگوید من ازخدای می
ترسم و کسی که کمک به نیازمندان می کند وصدقه

49
خود را مخفی می دارد آنچنانکه دست چپ او از صدقه
ای که بادست راست داده باخبرنشود.
باری، با آن دلائل روشن که برپاکدامنی وعصمت یوسف
دیدند، باز صلاح چنین دانستند که یو سف را چندی به
زندان کنند
یوسف چون این سخن بشنید دست بدعا برداشت گفت :
ای خدا مرا رنج زندان خوشتراست از این کارزشتی که
زنان از من تقاضا دارند بارالها اگر تو حیله
اینان به لطف وعنایت ازمن دفع نفرمایی به آ.ا
میل کرده از اهل جهالت و شقاوت گردم .خدا دعای
او را مستجاب کرده مکر آن زنانرا از او
بگردانید که خداوند دعای بندگان مخلص را می شنود
و به احوال خلق آگاه است و با یوسف دو جوان
دیگر هم (ازندیمان وخادمان شاه )زندانی شدند (آن
دو جوان با دیدن آثارهوش و دانش بسیاردر سیمای
یوسف تعبیر خوابی را که شب در زندان دیده بو دند
از او خواستند)یکی گفت:من درخواب دیدم
انگور(برای شراب ) می افشرم .دیگری گفت :من
دیدمی که بربالای سرخود طبق نانی می برم ومرغان
هوا از آن منقار می خورند . یوسفا تو ما را از
تعبیرآن آگاه کن که ترا از نیکوکاران و
دانشمندان جهان می بینیم .یوسف در پاسخ آ.ا
گفت:من شمارا از آن پیش که طعام اید و تناول
کنید به تعبیرخوابتان آگاه می سازم که این علم

50
را خدای من به من آموخته است زیرا من آئین گروهی
که به خدا ایمان و به آخرت کافرند ترک گفتم و
ازپدرانم ابراهیم خلیل و اسحق و یعقوب (که دین
توحید وخداپرستی است )پیروی کردم .درآئین ما هرگز
نباید چیزی با خدای شریک گردانیم (و احدی را
مؤثر درکار آفرینش دانیم این توحید وایمان به
یگانگی خدا فضل و اعطای خداست برما و برهمه مردم
لیکن اکثرمردمان شکر این اعطا بجا نمی آورند ای
دو رفیق زندان (من از شما می پرسم )آیا خدایان
متفرق بی حقی قت (مانند بتان و فراعنه وغیره )بهتر
ودرنظام خلقت مؤثرند یا خدای یکتاهی قادر (
وغالب برهمه قوای عالم وجود )؟(بدانید)که آنچه را
غیر خدا می پرستید اسماء بی حقیقت و الفاظ بی معنی
است که شما خودتان وپدرانتان ساخته اید هیچ نشان
خالقیت وکمترین اثر الهیت درآن خدایان باطل
ننهاده است وهمه بی اثر و تنها حکمفرمائی عالم
وجود خداست و به شما بندگان امر فرموده است که
جز آن ذات یکتا کسی رانپرستید این آئین محکم است
لیکن اکثر مردم ازجهالت بر این حقیقت آگه
نیستند( یوسف پس از آنکه دو رفیق زندانش را
بدین حق دعوت کرد آنگاه به تع بیر خواب آ.ا
پرداخت و گفت )ای دورفیق زندان من ( اکنون
تعبیرخوابتان را بشنوید )اما یکی از شما ساقی
شراب شاه خواهد شد ودیگری بدار آویخته (وآن قدر

51
برچوبه دار بماند ) تامرغان مغر سراو را بخورند
آنمرد که تعبیرخواب خود راشنید برای رهایی ازخطر
خوابرا به دروغ منک ر شد یوسف گفت :در قضای الهی
راجع به امری که سؤال کردید چنین حکم شده است
آنگه یوسف از رفیقی که (ساقی شاه و )اهل نجاتش
یافت درخواست کرد که مرا نزد پادشاه یادکن
(باشد که چون بی تقصیرم ببیند و اززندانم برهاند )
درآن حال شیطان یاد خدا را ازنظرش ببرد و به خلق
متوسل شد بدین سبب چند سال محبوس بماند و پادشاه
مصر(ولیدبن ریان که عزیزمصر، وزیر او محسوب
میشد، به دانشمندان دربارخود گفت ) من (خوابی )
دیدم هفت گاو نر فربه را هفت گاو لاغر خوردند
وهفت خوشه تر را هفت خوشه خشک نابود کردند ای
بزرگان ملک مرابه تعبیر آن اگر علم خو اب می
دانید آگه گردانید آ.ا گفتند :این خواب پریشان
است وماتعبیرخواب پریشان نمی دانیم (دراین حال
آن رفیق زندانی یوسف که نجات یافته (مقرب سلطان )
بود بعد از چند سال به یاد یوسف افتاد و گفت :
من شاه را به تعبیرخواب او آگه می سازم مرا نزد
یوسف (زندانی)فرستید که ازاو بازجویم (درزندان
رفت گفت :)ای یوسف راستگو ما را تعبیراین خواب
که هفت گاو فربه هفت گاولاغر خوردند و هفت خوشه
سبز را هفت خوشه خشک نابود ساختند آگاه گردان
که شاید از پیش تو نزد مردم بازگردم (شاه

52
ودیگران)همه (تعبیر خواب ومقام ترا )بدانند
یوسف ( درتعبیر خواب )گفت:باید هفت سال متوالی
زراعت کنیدوهرخرمن را که درو کنید جز کمی که
قوت خود می سازید همه را با خوشه درانبار ذخیره
کنید که چون این هفت سال بگذرد هفت سال قحطی
پیش اید که ذخیره شما به مصرف قوت مردم برسد
جزاندکی که باید (برای تخم کاشتن ) درانبار نگاه
دارید آنگاه بعد از سنوات وشدت بازسالی برسد که
مردم درآن به آسایش و وسعت فراوانی ونعمت
میرسند(و این شخص تعبیر خواب را به شاه عرضه
داشت)شاه (یوسف را خواست )وگفت:زود او را نزد
من بیاورید و چون فرستاده شاه نزد یوسف آمد به
او گفت :بازگرد و شاه را ازمن بپرس چه شد که
زنان مصری همه دست خود بریدند؟ آری خدا به
مکرآنان (وبی گناهی من )آگاه است .شاه زنان
مصری را گفت : حقیقت حال خود را که با یوسف
مراوده داشتند بگوئید همه گفتند :ما از یوسف هیچ
بدی ندیدیم (و جز عفت نفس دراو مشاهده نکردیم )در
این حال زلیخا زن عزیز مصر اظ هار کردکه الان
حقیقت آشکار شد (ومن به گناه خود اعتراف می کنم )
من به خواهش نفس خود بایوسف عزم مراوده داشتم
واو (که دعوی عفت و بی گناهی میکند )البته از
راستگویان است .یوسف گفت :من این کشف حال نه
برای خودنمایی بلکه برای آن خواستم که عزیز مصر

53
بداند من هرگز در .انی به او خیانت نکرده ام و
بداند که هرگز خداخیانتکاران را به مکر وخدعه
بمقصود نرساند . من خودستایی نکرده نفس خویش را
از عیب ونقص مبرا نمی دانم زیرا نفس اماره انسان
را به کارهای زشت وناروا سخت وامیدارد و جز
آنکه خدا به لطف خاص خودآدمی رانگه دارد که
خدای م ن بسیار آمرزنده مهربان است .شاه گفت :
یوسف را نزد من آرید که من او را از زندان خلاص
و ازخاصان خود گردانم چون او را ملاقات کرده با
او هرگونه سخن به میان آورد ( اوبسیار خردمند
وشایسته یافت )گفت:توامروز نزد من امین وصاحب
منزلت خواهی بود یوسف به پادشاه گفت :دراینصورت
مرا به خزینه داری مملکت و ضبط دارائی کشور
منصوب دار که من درحفظ دارائی و مصارف آن دانا
و بصیرم . (سپس یوسف به مقام شاهی رسید )وما در
حقیقت یوسف را در زمین بدین منزلت که هرجا خواهد
فرمانروا باشد رساندیم (نه شاه مصر ) که هرکس را
ما بخواهیم به لطف خاص خود مخصوص میگردانیم واجر
هیچکس از نیکوکاران را (دردنیا)ضایع نمی گذاریم
وحال آنکه اجر عالم آخرت برای اهل ایمان ومردم
پرهیزکار بسیار بهتر (ازاجر ومقام دنیوی )برادران
یوسف(که در کنعان به قحطی مبتلا شدند چهل سال
بعد از فروختن یوسف )به مصر نزد یوسف آمدند یوسف
آ.ا را شناخت ولی آ.ا یوسف رانشناختند (برادران

54
یوسف در برابر متاعی که آورده طعام خواستند )
یوسف چون بار غله آ.ا را بست از آ.ا پرسید که
شما برادر دیگری نیز دارید گفتند :یک برادر پدری
هم داریم گفت :می خواهم برادر پدر را نزد من سفر
دیگر بیاورید نمی بینید که من مقدار زیادی از
خواربار به شما اعطا کردم و بهترین میزبان شما بودم
واگر آن برادر همراه نیاورید دیگر به کشور من
نیایید و ازمن تقاضای مساعدت نکنید .برادران
گفتند:تابتوانیم می کوشیم که پدرش را راضی کرده
برادر را همراه بیاوریم آنگاه یوسف به غلامانش
گفت:متاع این کنعانیان را درمیان بارهایشان
بگذارید که چون به شهر رفته متاع خود را دیدند
(دریابند که من غله بلاعوض به آ.ا داده ام )این
احسان موجب شد که شاید بازنزد من مراجعت کنند
چون برادران نزد پدر بازگشتند گفتند :ای پدر (
باهمه کرم و سخای خدیومصر ) غله بسیار به ما عطا
شد وعده داد که اگر برادر خود را به همراه آورید
به شماگندم فراوان خواهم داد پس تو با کمال
اطمینان او را با ما بفرست تا غله کافی تهیه کنیم
البته کاملا نگهبانی او خواهیم کرد.یعقوب
گفت:ایا همانقدردر باره این برادر به شما مطمئن و
ایمن باشم که درباره یوسف مطمئن بودم ( بلی باز
این راهم ) به خدا می سپارم که خدا بهترین
نگهبانان و مهربانترین مهربانان است چون برادران

55
بارها را گشودند متاعشان را به خود رد شده
یافتند پدر راگفتند :که مادیگر چه می خواهیم (
با همین مال التجاره بازبه مصر میرویم ) وغله برای
اهل بیت خود تهیه کرده برادر راهم درکمال مراقبت
حفظ می کنیم وبا شتری براین قوت کم که اکنون
آورده ایم می افزائیم . یعقوب گفت :تا شما برای من
به خدا عهد و قسم یاد نکنید که او را برگردانید
یا به قهر هلاک شوید من هرگز بنیامین را همراه شما
نخواهم فرستاد چون برادران عهد و قسم یاد کردند
یعقوب گفت : خدا برقول ما وکیل وگواه است (واو
را فرستاد )وگفت:ای پسران من (سفارش میکنم که
چون به مصر برسید )همه از یک درو ازه وارد نشوید
بلکه از درهای مختلف وارد شوید و بدانید که از
خدا چیزی شما را بی نیاز نتواند کرد که
فرمانفرمای عالم جز خدا ن یست براو توکل میکنیم و
باید همه صاحبان مقام توکل براو اعتماد کنند چون
آ.ا به ملک مصر به طریقی که پدر دستور داده
بودوارد شدند البته چیزی آنان را از خدا بی
نیاز نکرد جز آنکه در دل یعقوب (که گفت :از
درهای متفرق درآئید )غرضی بود (که ازچشم بد
گزندی نبینند ) ادا گردید و او بسیار دانشمند
بود زیرا ما او را ( به وحی خود ) علم آموختیم
ولیکن اکثر آ.ا نمی دانند و چون برادران بریوسف
وارد شدند او برادر خود (بنیامین را مشتاقانه )

56
به حضور خواند یوسف آ.ا را با احترام واکرام تمام
پذیرفت و به میهمانی خویش دعوت کرد دستور داد
هردو نفر درکنار سفره یا طبق غذا قرارگیرند آ.ا
چنین کردند دراین هنگام بنیامین که تنها مانده
بود گریه را سرداد و گفت : اگر برادرم یوسف زنده
بود مرا باخود برسر یک سفره می نشاند چرا که از
یک پدر و مادربودیم یوسف روبه آ.ا کرد و گفت : !
مثل اینکه برادر کوچکتان تنها مانده است؟ من
برای رفع تنهائیش او راباخودم برسر یک سفره می
نشانم سپس دستورداد برای هر دو نفر یک اطاق خواب
مهیا کردند باز بنیامین تنها ماند یوسف گفت :او
را نزد من بفرستید دراین هنگام یوسف برادرش را
نزد خود جای داد اما دید او بسیار ناراحت
ونگران است و د ائماً به یاد برادر ازدست رفته اش
یوسف می باشد در اینجا پیمانه صبر یوسف لبریز شد
وپرده از روی حقیقت برداشت چنانکه قرآن میگوید
هنگامیکه وارد بریوسف شدند او برادرش را نزد
خود جای داد وگفت : من همان برادرت یوسفم غم مخور
واندوه راه مده و ازکارهایی که اینها می کن ند
نگران مباش و در کنار خویش او را جای داد و به
او اظهار داشت که همانا برادر تو یوسف (که
ازفراغش می سوختی ) منم برآنچه برادران به یوسف
کردند محزون مباش دراین هنگام طبق بعضی روایات
یوسف به برادرش بنیامین گفت :آیا دوست داری نزد

57
من بمانی او گفت :آری ولی برادر انم هرگز راضی
نخواهند شد چرا که به پدر قول داده اند و سوگند
یاد کرده اند که مرا به هرقیمتی که هست با خود
بازگردانند یوسف گفت : غصه مخور، من نقشه ای
میکشم که آ.ا ناچار شوند ترا نزد من بگذارند
(سسپس هنگامیکه بارهای غلات را برای برادران
آماده ساخت دستور داد پ یمانه گرانقیمت مخصوص را
درون بار برادرش بنیامین بگذارد )میگویند
برادران یوسف به هنگام ورود به مصر، دهان شترهای
خودرا با دهان بند بسته بودند تا زراعت و اموال
کسی زیان نرسانند.
چون بارآن قافله را مهیا ساختند جام زرین شاه
را در رحل برادر .اد آنگاه از غلامان منادئی ندا
کرد که ای اهل قافله شما بی شک دزدید .آ.ا رو به
غلامان کرده (برآشفتند)که مگر چه چیز از شما
مفقود شده است (که نسبت سرقت به ما می دهید )
غلامان گفتند :جام شاه ناپیدا است ومن (که رئیس
انبارم) یکبار شتر طعام ضمانت کنم برآنکس که جام
را پیداکرده بی اورد برادران گفتند :به خدا سوگند
که شما به خوبی حال ما دانسته وشناخته اید که
برای فساد بدین سرزمین نیامده ایم و دزد نبوده ایم
غلامان گفتند :اگر کشف شد که شما دروغ می گویید
کیفرآن دزد چیست؟ گفتند :جزای آنکس که این جام
در رحل او یافت شود آن است که هم او را به

58
بندگی برگیرند که ما دزد و ستمکار را چنین به
کیفر می رسانیم، یوسف (یامأمور او )شروع در
تحقیق از بارهای ایشان کرد آخر مشربه را از بار
برادر خود (بنیامین)بیرون آورد این تدبیر ما به
یوسف آموختیم که در آئین ملک این نبود که بتوان
آن برادر را به گردگیرد جز آنکه خ دا خواهد
(ودستوری از طریق وحی به یوسف بیاموزد )ما که
خدای جهانیم هرکس را بخواهیم به مراتب بلندی می
رسانیم (تا مردم بدانندکه )فوق هر دانشمندی
دانشمندتری وجود دارد (تابه خدا منتهی شود و
تنها خدا در همه اوصاف و کمالات فوق همه موجودات
است)برادران (چون مشرب ه شاه از بار بنیامین
درآمد)گفتند:اگراین دزدی کند ( بعید نیست که )
برادرش (یوسف)نیز از این پیش دزدی کرد ( از پدر
مادری بتی دزدید که نابود کند زیرا با بت از
کودکی دشمن بود )یوسف چون اتهام دزدی را به
خودشنید (خشم خود را فرو برد )قضیه را در دل
خود پنهان کرد وگ فت: شمامردم بسیار بدی هستید
وخدابه حقیقت آنچه برمن نسبت می دهید آگاه
تراست. 1
نظر مفسران درباره تهمت دزدی یوسف:
نخست اینکه :یوسف بعد از وفات مادرش نزد عمه اش
زندگی میکرد و او سخت به یوسف علاقمند بود
- 1 برگرفته از سوره یوسف تا آیه 77

59
هنگامیکه بزرگ شد ویعقوب خواست او را از عمه اش
باز گیرد عمه اش چاره ای اندیشید و آن اینکه
کمربند یا شال مخصوصی که از اسحق درخاندان آ.ا
یادگار مانده بود برکمر یوسف بست و ادعا کرد او
می خواسته آنرا از وی برباید وطبق قانون وسنت
شان یوسف را دربرابر آن کمربند و شال مخصوص نزد
خود نگهداشت.
دیگر اینکه یکی از خویشاوندان م اردی یوسف بتی
داشت که یوسف آنرا برداشت و شکست و برجاده
افکند و لذا او را متهم به سرقت کردند درحالیکه
هیچ یک از اینها سرقت نبوده است.
دیگر اینکه گاهی او مقداری غذا را از سرسفره
برمیداشت و به مستمندان می دادوبه همین جهت
برادران بهانه جو این را دستاویزی برای متهم
ساختن او به سرقت قراردادند درحالیکه هیچیک از
آ.ا گناهی نبود آیا برداشتن بت و شکستن گناهی
دارد؟ ونیز چه مانعی دارد که انسان چیزی از
سفره پدرش که یقین دارد مورد رضایت اوست بردارد
و به مسکینان بدهد؟
(برادران دیدند که اگر برادرشان به جرم دزدی در
مصر بمان د پدر ازآ.ا باور نمی کند سخت نگران شد و
به التماس )گفتند:: ای عزیزمصر تو به چشم مااز
نیکان عالمی ما را پدر پیری است (که به این برادر
علاقه شدیدی دارد )یکی از ما را بجای او نگاهدار

60
یوسف گفت :معاذا....که ما در شرع خویش جز آنکه
متاع خود را نزد او یافته ایم ودیگری را بگیریم که
اگر چنین کنیم بسیار مردم ستمکاری هستیم چون
برادران ازاجابت خواهش خویش نوامید شدند با خود
خلوت در سخن سرخود بمیان آوردند برادر بزرگ (
اینکه برادر بزرگ که بود؟بعضی گفتند :روبین
(روبیل) بعضی شمعون وبعضی یهودا )گفت : آیا نه
این است که پدر از ماعهد وسوگند بنام خدا گرفته
است و از این پیش هم درباره یوسف مقصر بودیم
(مادیگر به چه آبرو نزد پدر رویم من هرگز ازاین
سرزمین برنخیزم تا پدرم اجازه دهدیا خدای عالم
حکمی درباره من فرماید که او بهترین حکمفرمایان
است شمانزد پدر باز شوید و بگویید که فرزندت
(بنیامین)سرقت کرد و بدین جرم گرفتار شد وما جز
آنچه دانستیم گواهی نداریم و ( لیکن حقیقت امر
چیست)؟ ماحافظ اسرار غیب نیستیم و (اگر پدر
باور نکرد بگویید )از آن شهر و از آن قافله که
ما درآن بودیم حقیقت را جویا شوتا صدق دعوی ما
کاملا برتو معلوم گردد (آ.ا نزد پدر آمدند وقضیه
رااظهار داشتند )یعقوب گفت (این قضیه هم مانند
قضیه یوسف و گرگ حقیقت ندارد )، بلکه چیزی از
اوهام عالم نفس برشما جلوه کرده پس من بازهم راه
صبر پیش گیرم که امید است که خدا ایشان را به من
بازگرداند که او خدایی دانا و درستگار است .

61
آنگاه یعقوب ( از شدت حزن)روی از آ.ا
برگردانید و گفت : وااسفا برفراغ یوسف عزیزم و
از گریه غم چشمانش (درانتظار یوسف )سفیدشد
وسوز هجران و داغ دل بنهفت فرزندانش به ملامت
گفتند:به خدا سوگند که تو آنقدر یوسف، یوسف کنی
از غصه فراغش مریض شوی ویا خود رابه دست هلاکت
سپاری.یعقوب ب ه فرزندان گفت :من با خدا غم و
در دل خود گویم و از لطف بیحساب خدا چیزی دانم که
شما نمی دانید .ای فرزندان بروید (به ملک مصر ) و
از حال یوسف وبرادرش تحقیق کند و جویا شوید و از
رحمت بی منتهای خدا نومید مباشید که هرگز جز
کافران هیچکس از رحمت خدا نومید نیست.
منظور از تصدق علینا - که برادران یوسف پس از
بازگشت از نزد پدر به سوی یوسف به او عرضه
داشتند چه بود؟
بعضی گفته اند منظور از تصدق علینا همان آزادی
برادر بوده وگرنه درمورد غذایی قصدشان بدون عوض
نبوده و درروایات نیز می خوانیم که برادران
حامل نامه ای از طرف پدر بر ای عزیز مصر بودند
که درآن نامه یعقوب ضمن تمجید از عدالت و دادگری
ومحبت های عزیز مصر نسبت به خاندانش و سپس معرفی
خویش وخاندان نبوتش شرح ناراحتی های خود را به
خاطر ازدست دادن فرزندش بنیامین و گرفتاریهای
ناشی از خشکسالی را برای عزیز مصر تعریف کرده

62
بود ودر پای ان نامه از او خواسته بودکه بنیامین
را آزاد کند وتاکید نموده بود که ما خاندانی
هستیم که هرگز سرقت ومانند آن در مانبوده
ونخواهد بودو
برادران به امرپدر باز به مصر آمده وگفتند :ای
عزیزمصر ما با همه اهل بیت خود به فقر و قحطی و
بیچارگی گرفتار شدیم وبا متاعی ناچیز و بی قدر
به حضور تو آمدیم محبت فرما و برقدر احسانت برما
بیفزا و ازما به صدقه دستگیری کن که خدا صدقه
وبخشندگان را نیکو پاداش می دهد.
هنگامیکه برادرها نامه پدر را بدست عزیز می
دهند نامه را گرفته ومی بوسد وبرچشمان خویش می
گذارد وگریه می کند آنچنان که قطرات ا شک بر
پیراهنش میریزد و همین امر برادران را به حیرت و
تفکر فرو می برد که عزیز مصر چه علاقه ای به
پدرشان یعقوب دارد که این چنین نامه اش دراو
ایجاد هیجان می نماید و شاید در همینجا بود که
برقی در دلشان زد که نکند او خودش یوسف باشد
همچنین شاید همین نامه پدر یوس ف را چنان بیقرار
ساخت که دیگر نتوانست بیش از آن درچهره و نقاب
عزیز مصر پنهان بماند و به زودی چنانکه خواهیم
دید خویشتن را به عنوان همان برادر به برادران
معرفی کرد.

63
دراین حال (که یوسف دلشکستگی ونیازمندی
برادران را دید رحمتش آمده و پرده از روی کار
برداشت و )گفت:که شما از روی نادانی به یوسف چه
کردید ؟ (می گویند گفتارش را با تبسمی پایان
داد برای اینستکه آ.ا زیاد ناراحت نشوند و تصور
نکند که درمقام انتقامجویی برآمد .این تبسم سبب
شد دندا.ای یوسف در برابر برادران کاملا آشکار
شود و خوب که دقت کردند دیدند عجب شب اهتی با
دندا.ای برادرشان یوسف دارد آنان به خود آمده (
باشرم حضور )گفتند:ایا همان یوسف تو هستی؟ پاسخ
داد من همان یوسفم و این برادر من بنیامین است.
خدا به رحمت بیحساب خود برما منت .اد (وما را
پس از چهل سال به دیدار هم رسانید )که البته
هرکس تقوی و صبر پیشه کند نیکو است و خدا اجر
نیکویان را ضایع نگذارد (برادران باسرور)
گفتند:به خدا سوگند که خدا ترا (به ملک و عزت
وعقل وحسن و کمال )برما برگزیدند ما (درحق تو )
مقصر وخطاکاریم.
بزرگواری یوسف
در بعضی از روایات آمده است که برادران یوسف
بعداز این ماجرا پیوسته شرم سار بودند یکی را به
سراغ او فرستادند و گفتند :تو هر صبح و شام وما
را برکنار سفره خود می نشانی وما از روی تو
خجالت می کشیم چرا که آ.مه جسارت کردیم یوسف

64
برای اینکه نه تنها کمترین احساس شرمندگی کنند
بلکه وجود خود را برسرسفره او خدمتی به اواحساس
نکنندجواب بسی ار جالبی داد گفت :مردم مصر تاکنون
به چشم یک غلام زرخرید به من می نگریستند و به
یکدیگر می گفتند::
سبحان من باغ عبدا بیع یعشرین در هما مابلغ منزه
است خدایی که غلامی را به بیست درهم روخته شد به
این مقام رسانید اما الان که شما آمده اید و
پرونده زندگی من برای ا ین مردم گشوده شد می
فهمند من غلام نبوده ام من ازخاندان نبوت و از
فرزندان ابراهیم خلیل هستم و این مایه افتخار و
مباهات من است
حدیثی از علی (ع)در این باره هنگامیکه بردشمنت
پیروز شدی عفورا شکرانه پیروزیت قرارده
یوسف (چون برادران را شرمگین یافت از روی مهر
بانی)گفت:امروز هیچ خجل ومتاثر نباشید که من
عفو کرد م خدا هم گناه شما بخشد که او مهربانترین
مهربانان است اکنون پیراهن مرا نزد پدرم یعقوب
برده برروی او افکنید که تا دیدگانش بینا شود
آنگاه او را باهمه اهل بیت وخویشان ا زکنعان به
مصرآرید.
فرزندان یعقوب درحالک یه از خوشحالی در پوست نمی
گنجیدند پیراهن یوسف را با خود برداشته همراه
قافله ا زمصر حرکت کردند این برادران با اینکه

65
یکی از شیرین ترین لحظات زندگی خود را میگذراندند
اما درسرزمین شام وکنعان درخانه یعقوب پیر،
گردوغبار اندوه غم و ماتم برچهره همه نشسته بود
اما هم زمان با حرکت کاروان ا زمصر ناگهان درخانه
یعقوب حادثه ای رخ داد که همه را در بهت و تعجب
فرو برد چون کاروان از مصربیرون آمد یعقوب گفت :
اگر مرا تخطئه نکنید من بوی یوسف را می شنوم
شنوندگان زبان به ملامت گشوده گفتند :قسم به خدا
که تو از قدیم الایام ( از شوق یوس ف) حواست
پریشان است شب ها و روزهای متعددی سپری شد
ویعقوب همچنان در انتظار بعد از چندین شبانه روز
که معلوم نیست بریعقوب چه اندازه گذشت یک روز
صدا بلند شد، می آیند کاروان کنعان از مصر
نزدیک می شوند فرزندان یعقوب برخلاف گذشته شاد
وخندان وارد شهر شدند با سرعت به سراغ خانه پدر
رفتنند بشیر (همان بشارت دهنده وصال وحامل پیراهن
یوسف)نزد یعقوب پیر آمد و پیراهن را به صورت او
افکند پس از آنکه بشیر بشارت یوسف آورد و پیراهن
او را برخسارش افکند دیده انتظارش به وصل روشن
شد و گفت :به شما نگفتم که من از لطف خدا به
چیزی (از اسرار غیب ) آگاهم که شما آگه نیستید؟
درآن حال برادران یوسف با تضرع والتماس عرضه
داشتنند ای پدر (ما گنهکاریم از ما در گذر )

66
وبرتقصیرات ما از خدا آمرزش طلب که درباره یوسف
خطا کرده ایم
پد رگفت : (حالیه که بدیدار یوسف می رسم )به
زودی از درگاه خدا برای شما آم رزش می طلبم که او
بسیارآمرزنده ومهربان است.
اکنون طبق توصیه یوسف باید این خانواده به سوی
مصر حرکت کند، مقدمات سفر از هر نظر فراهم گشت
یعقوب را برمرکب سوار کردند درحالیکه لب های او
به ذکر و شکر خدا مشغول بود
شب ها و روزها با کندی حرکت میکردند چرا که
اشتیاق وصال هردقیقه ای را روز یا سالی میکرد ولی
هرچه بود گذشت و آبادی های مصر ازدور نمایان گشت
مصر با مزارع سرسبز ودرختان سربه آسمان کشیده
وساختما.ای زیبایش.
پس آنگاه که ( یعقوب وآلش )بریوسف وارد شدند (
که مربوط به « دخلوعلی یوسف » شاید مراد ازجمله
بیرون درو ازه است استفاده شود که دستور داده
بود درآنجا خیمه ها برپا کنند و از پدر ومادر و
برادران پذیرایی مقدماتی بعمل آورند هنگامیکه
وارد بارگاه یوسف شدند او پدر ومادرش را بر تخت
یوسف پدر و (« ورفغ ابویه علی العرش » نشاند
مادر خود را (مراد از مادر خاله یوسف است
درآغوش آورد وگفت :به شهر مصر درایید که انشاء
الله...بعد از این (از شرفراعنه مصر)ایمن

67
خواهید بود آنگاه پدر و مادر را برتخت بنشانیدو
آ.ا به شکرانه (دیدار او خدا را سجده کردند
ویوسف در آن حا ل پدر را گفت :که این بود
تعبیرخوابی که از این پیش دیدم که خدای من آن
خواب را واقع ومحقق گردانید و درباره من احسان
فرمود که مرا از تاریکی زندان نجات داد و شما را
از آن بیابان دور به اینجا آورد (که پس از
دیرگاه به دیدارهم نائل شدیم )پس از آنکه شیطان
میان من وبرادرانم فساد کرد ومدتی جدایی افکند
که خدای من لطف و کرمش به آنچه مشیتشش تعلق گیرد
شامل بود ه هم او دانا به حقیقت امور و محکم کار
در تدبیر آفرینش است آنگاه یوسف روبه درگاه خدا
آورد عرض کرد :بارالها تو مرا سلطنت وعزت بخشیدی
وعلم رویا وتعبیر خواب بیاموختی تویی آفریننده
زمین و آسمان تویی ولی نعمت ومحبوب من در دنیا و
آخرت م را به تسلیم و رضای خودبمیران وبا صالحانم
محشور فرما
آیا مادر یوسف به مصر آمد؟
از ظاهر آیات بخوبی استفاده می شود که مادر یوسف
درآن هنگام زنده بود وهمراه همسر و فرزندانش به
مصر آمد و به شکرانه این نعمت سجده کرد ولی بعضی
مفسران اصرار دارند که مادرش راحیل از دنیارفته
بود این خاله یوسف بود که به مصر آمد و به حساب
مادرش محسوب می شد

68
گفتگوی پدر و پسر پس از این همه جدایی!
در روایات امام صادق (ع)میخوانم هنگامیکه یعقوب
به دیدار یوسف رسید به اوگفت :فرزندم دلم می
خواهد بدانم برادران با تو چه کردند؟ یوسف از
پدر تقاضاکرد که ازاین امرصرفه نظر کند ولی
یعقوب او را سوگند داد که شرح دهد.
یوسف گوشه ای از ماجرا را برای پدر بیان کرد تا
آنجا که گفت :برادران مراگرفتند و برسر چاه
نشاندند و به من فرمان دادند پیراهنت را بیرون
بیاور من نیز به آ.ا گفتم :شما رابه احترام پدرم
یعقوب سوگند می دهم که پیراهن از تن من بیرون
نیاورید ومرا برهنه نسازید .یکی از آ.ا کاردی
که باخود داشت برکشید وفریاد زد پیراهنت را بکن
!...با شنیدن این جمله یعقوب طاقت نیاورد
فریادی زد و بیهوش شد و هنگامیکه به هوش آمد از
فرزند خواست سخن خود را ادامه دهد اما یوسف
گفت:ترا به خدای ابراهیم و اسماعیل واسحق،
سوگند که مرا ازاین کار معاف داری یعقوب که این
جمله شنید صرفنظر کرد.
ایوب
ایوب از فرزندان اسحق پسر ابراهیم است و مادرش
از فرزندان لوط (ع)بود.همسر او رحمت دختر افرائیم
(پسریوسف)یا الیا دختر یعقوب (ع)بود وقتی نام
ایوب به میان می اید همه از صبر و شکیبایی او

69
شگفت:زدهاند و سخن می گویند و این سؤال مطرح
است بلایی که بر سر ایوب آمد از چه بود؟ در
حدیثی از امام صادق (ع)آمده است که در پاسخ این
سؤال اینگونه فرموده اند:بلایی که بر ایوب وارد
شد بخاطر این نبود که کفران نعمتی کرد ه باشد بلکه
برعکس بخاطر شکر نعمت بود که ابلیس بر او حسد
برد و در پیشگاه خدا عرضه داشت :اگر او این همه
شکر نعمت ترا بجا می آورد بخاطر آنست که زندگی
وسیع و مرفهی به او داده ای و اگر مواهب دنیا را
ازو بگیری او شکر به جا نخواهدآورد مرا به دنیای
او مسلط کن تا م علوم شود که مطلب همین است .
خداوند برای اینکه این ماجرا سندی برای همه
رهروان حق باشد به شیطان این اجازه را داد .او
آمد اموال و فرزندان ایوب را یکی پس از دیگری
از میان برداشت ولی این حوادث نه تنها از شکر
ایوب نکاست بلکه شکر او افزون شد .زراعت و
گوسفندان او ا ز بین رفت ولی باز او بیشتر شکرگذاری
میکرد، سرانجام شیطان از خدا خواست که بربدن
ایوب مسلط شود و سبب بیماری او شود، طوری که از
شدت جراحت قادر به حرکت نبود، بدون اینکه خللی
در عقل او پیدا شود، نعمت ها یکی پس از دیگری از
ایوب گرفته می شد ولی به مو ازات بر مقا م شکر او
افزوده می شد تا اینکه جمعی از رهبان ها به دیدنش
آمدند و گفتند :بگو ببینم تو چه گناه بزرگی

70
مرتکب شدی که اینچنین مبتلا شده ای و این امر بر
ایوب سخت گران آمد و گفت : به عزت پروردگار قسم
که من هیچ لقمه غذایی نخوردم مگر اینکه یتیم و
ضعیفی بر سر سفره با م ن نشسته بود و هیچ طاعت
الهی پیش نیامد مگر اینکه سخت ترین برنامه آن را
انتخاب نمودم. 1
اما آنچه در روایات وارد شده است که کرم در بدن
مبارک آن حضرت به هم رسید و تعفنی در آن حادث شد
که موجب نفرت مردم شد، اکثر متکلمین شیعه انکار
کردهاند، چنانکه ابن بابویه به س ند معتبر از
امام محمدباقر(ع) روایت کرده است که حضرت
ایوب(ع) هفت سال مبتلا گردید بی آنکه گناهی از او
صادر شده باشد، زیرا که پیغمبران معصوم و مطهرند
و گناه نمی کنند و میل به باطل نمی نمایند و مرتکب
گناه صغیره و کبیره نمی شوند وفرمود که :ایوب(ع)با
آن بلاهای عظیم که به آ.ا مبتلا شد بوی بد بهم
نرسانید و قباحتی در صورتش بهم نرسید و چرک و خون
از او بیرون نیامد و چنان نشد که کسی او را
ببیند و از او نفرت نماید، یا کسی که او را
مشاهده نماید از او وحشت کند و ...مردم که از او
اجتناب می کردند از فقر و بی چیزی او بود و از
آنکه در نظر ایشان بی قدر شده بود به سبب آنکه
جاهل بودند به آن قدر و منزلتی که او را نزد حق
1برگرفته از تفسیر نمونه

71
تعالی بود و گمان می کردند که امتداد بلی ه او از
بیمقداری اوست نزد خدا و حال آنکه رسول خدا
فرمود:پیغمبران از همه کس بلای ایشان عظیم تر است
و بعد ایشان هرکه نیکوتر است بلایش بیشتر است.
و در حدیث معتبر دیگر فرمود :در قیامت زن صاحب
ح سنی را بیاورند که به حسن و جمال خود به گناه
افتاده باشد، پس گوید :پروردگارا !خلقت مرا
نیکو کردی و به این سبب به گناه مبتلا شدم .حق
تعالی فرماید که مریم (ع)را بیاورند، پس فرماید :
تو نیکو تری یا مریم !به او چنین حسنی دادم و فریب
نخورد به حسن و جمال خود.
پس مرد مقبولی بیاورند که به حسن و قبول خود به
گناه آلوده شده پس گوید :خداوندا! مرا صاحب جمال
آفریدی و زنان به سوی من مایل گردیدند و مرا به
زنا انداختند، پس یوسف را بیاورند به او گویند :
تو نی کوتر بودی یا یوسف ! ما او را حسن دادیم و
فریب زنان نخورد.
پس بیاورند صاحب بلایی را که به سبب بلای خود
معصیت پروردگار خود کرده باشد، پس گوید:
خداوندا!بلا را بر من سخت کردی تا آنکه به گناه
افتادم. پس ایوب (ع)را بیاورند و بگویند :آیا

72
بلای تو شدیدتر بود یا بلا ی او؟ ما او را به چنین
بلایی گردانیدیم و مرتکب گناه نشد. 1
و ابن بابویه از وهب بنمنبه روایت کرده است که
ایوب(ع) در زمان یعقوب (ع)بود و داماد او بود
زیرا که الیا دختر یعقوب در خانة او بود و پدرش
از آ.ا بود که به ابراهیم ایمان آورده بود و
مادر او دختر لوط ب ود و چون بلا بر ایوب از همه
جهت مستحکم گردید زنش صبر کرد بر محنت آن حضرت و
ترک خدمت او نکرد پس شیطان حسد برد بر ملازمت زن
ایوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت : آیا تو
خواهر یوسف صدی ق نیستی؟ گفت :بلی آن ملعون گفت :
پس چیست این مشقت و بلا که من شما را در آن
میبینم؟ الیا در جواب گفت : خدا با ما چنین کرده
است که ما را ثواب دهد و امتحان فرماید، آیا
دیدهای انعام کنندهای بهتر از او؟
شیطان گفت :بلای شما برای این نیست و بر او
شبههای چند القاء کرد و او همه را دفع می نمود، پس
بازگشت نزد ایوب و قصه را تعریف کرد .ایوب
فرمود:آن شخص شیطان است و ... به خدا سوگند که
ترا صد چوب بزنم اگر مرا شفا بدهد که چرا به سخن
او گوش دادهای پس چون شفا یافت دستهای از
ترکههای باریک درختی را که شام می گفتند، گرفت و
288 (بنقل از حیوه القلوب مجلسی) / 1 برگرفته از کافی 8

73
یک مرتبه بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده
باشد. 1
و صاحب مجمع البیان می گوید:یک مشت پر از شاخه
درخت و یا از گیاه و یا از خوشه خرما برداشت
بخاطر سوگندی که خورده بود که اگر حالش خوب شد،
همسرش را صد تازیانه بزند چون در امری او را
ناراحت کرده بود همسر ایوب وقتی شفای ایوب (ع)را
دیده بود به سجده شکر افتاد، در سجده، نظر ایوب
به گیسوا ن همسرش افتاد که بریده شده بود و جریان
از این قرار بود که او نزد مردی رفت تا صدقه ای
بگیرد و طعامی برای ایوب فراهم کند و چون
گیسوانی زیبا داشت بدو گفت :ما طعام به تو
میدهیم به شرطی که گیسوانت را به ما بفروشی،
رحمت (همسر ایوب )از در اضطرار و ناچاری به منظو ر
اینکه همسرش ایوب گرسنه نماند، گیسوان خود را
فروخت و چون ایوب، گیسوان او را بریده دید
سوگند خورد که صد تازیانه به او بزند و چون
همسرش علت بریدن گیسوان را شرح داد ایوب (ع)در
اندوه شد که این چه سوگندی بود که من خوردم پس
خدایتعالی بدو وحی کرد که یک مشت شاخه به عدد
سوگند خود برگیرد و به یک نوبت به او بزند تا
سوگند خود را نشکسته باشد.
1 بنقل از حیوه القلوب مجلسی.

74
باری، آنگاه که ایوب با تضرع از خدا می خواهد که
این نُصب و عذاب شیطانی را از دور کند و به
مصیبت از دست دادن اهل بیت و بیماری او التیام
بخشد خداوند او را وحی می رساند که پای خود به
زمین زن و چشمه پاک و سرد و قابل نوشیدن وجود
دارد که خود را در آن پاک نماید و شستشو دهد و
آنقدر بیماری بر او مستولی شده بود که قادر به
ایستادن و راه روفتن نبود و خدایتعالی اول مرض
پای او را شفا داد و سپس از آن چشمه حمام نبود
تا ظاهر و باطن اش را از امراض به بودی یابد و در
آیه 43 سوره ص می فرماید:ما اهل خانواده او و
مانند آ.ا را به او برگرداندیم .در روایات آمده
که تمام کسان او به غیر از همسرش مرده و آنجناب به
داغ همه فرزندانش مبتلا شده بود و بعدا خداوند
برای او زنده کرد و بعضی گفته اند که :فرزندانش
در ایام ا بتلاءاش از او دوری می کردند که خدا با
بهبودیاش آ.ا را دوباره دور او جمع کرد و همان
فرزندان زن گرفتند و بچه دار شدند که خداوند از
این طریق مثل آ.ا را به او بخشید. 1
حضرت شعیب
بعضی گفته اند شعیب فرزند نوبه فرزند مدین فرزند
ابراهیم بوده است و بعضی دیگر نام پدر ایشان را
میکیل پسر سیحب فرزند ابراهیم آورده اند .مدین
1 تفسیر نمونه ذیل آیات مورد بحث

75
نام آبادی بود که شعیب درآن می زیست.این شهر در
مشرق خلیج عقبه قرار داشته و مردم آن از
فرزندان اسماعیل بودند، امروزه به نام مغان
معروف است .اهل مدین مردمی بت پرست بودند .حضرت
شعیب آ.ا را از شرک و پ رستش غیرخدا باز می داشت و
از آ.ا می خواست که در خرید و فروش حق همدیگر را
ضایع نکنند و کراراً این امر را متذکر می شد که
تمام بدهید کیل را و ترازو و از مردم کم مکنید
اموالشان را و در زمین افساد منمائید بعد از
آنکه خدا آنرا به اصلاح آورده است . حضرت شعیب
مدام قوم خود را از جهالت بت پرستی و خیانت در
بازار .ی می کرد ولی سرکردگان قوم از سر مخالفت در
میآمدند و قوم را از قبول نصایح شعیب باز
میداشتند و آ.ا را تهدید می کردند که اگر از او
پیروی کنند مورد زیان و ضرر آ.ا واقع می شوند و
شعیب را اینگونه مورد سرزنش و مسخره گفتار خود
قرار می دادند که آیا نماز تو امر می کند ترا که
ما ترک کنیم آداب پدران خود را یا آنکه در
مالهای خود آنچه خواهیم تصرف کنیم؟ شعیب که از
ایمان قوی و توکل برخدا بهره مند بود باز هم در
پاسخ با صبر و حوصله اینگونه می فرمود :ای قوم
من!خبر دهید مر ا اگر من بینه ای از پروردگار خود
باشم از پیغمبری و علم و کمالات و روزی داده است
مرا از فضل خود روزی نیکو، آنچه سزاوار است که

76
خیانت کنم در وحی او و رسالت او را به شما
نرسانم.غرض من مخالفت شما نیست و مقصود من مگر
اصلاح حال شما نیست و توفیق من مگر به خدا ن یست
بر او توکل کرده ام و به سوی او بازگشت می کنم و
در ادامه آ.ا را از عذابی که بر قوم نوح و هود
و صالح و قوم لوط که از آ.ا خیلی دور نبودند و
آ.ا از سرنوشت شان باخبر بودند بیم می داد و با
نصیحت برادرانه آ.ا را به عبرت و اندیشه وادار
مینمود.
ولی آ.ا باز در پاسخ میگفتند:ای شعیب ما
نمیفهمیم بسیاری از آنچه تو می گویی و بدرستی که
ما ترا در میان خود ضعیف می بینیم و اگر رعایت
قبیله تو مانع نبود، ترا سنگسار می کردیم و تو بر
ما عزیز نیستی.
شعیب گفت :ای قوم من !آیا قبیله من به شما
عزیزترند از خدا؟ پس خدا را پ شت انداخته اید و
از او هیچ بیم و حذر ندارید، بدرستی که علم
پروردگار محیط است به آنچه می کنید ...و آ.ا را
از عذاب خداوندی که بزودی دامنگیرشان خواهد شد
بیم میداد.
و چون عذاب پروردگاری واقع شد شعیب و آ.ا که به
او ایمان آورده بودند به رحمت خدایی نجات یافتند و

77
ستمکاران را صدای مهیبی فراگرفت،پس در خانه های
خود بودند، گویا هرگز در آن خانهها نبودند. 1
وقوم شعیب را اصحاب الا ای که می گویند چرا که در
بیشه و درختستانی ساکن بودند، باری قوم شعیب
نیز او را به دیوانگی یا جادو مورد اهانت و
آزار قرار می دادند و می گفتند:اگر راست می گویی
عذاب را بیاور !و مشهور میان مفسران است که چون
تکذیب شعیب را به .ایت رساندند، حق تعالی
برایشان گرمای شدیدی فرستاد که نفسهای ایشان را
گرفت و چون داخل خانهها شدند آن گرما در
خانههای ایشان داخل شده نه سایه فایده می بخشید و
نه آب و از گرما بریان شدند، پس حق تعالی ابری
برایشان فرستاد پس همگی از شدت گرما به آن پناه
بردند و چون زیر ابر جمع شدند ابر برایشان آتش
بارید وزمین در زیر پایشان بلرزید تا ایشان
سوختند و خاکستر شدند. 1
و باز از صاحب مجمع البیان نقل می کند که حضرت
شعیب بر دو طایفه مبعوث شد .یک مرتبه بر اهل
مدین مبعوث شد و ایشان به صدای مهیب که موجب
زلزله زمین گرد ید هلاک شدند وبعد از آن بر اهل
بیشه مبعوث گردید وایشان به ابر صاعقه باز
سوختند.
84- 1 سوره هود آیات 95

78
و عمر شعیب را دویست و چهل ودو سال نوشتهاند.
یک حدیث جالب منقول است که حق تعالی وحی نمود به
حضرت شعیب که من عذاب می کنم از قوم تو صد هزار
کس را چهل هزار کس از بدان ایشان و شصت هزار کس
از نیکان .شعیب گفت :پروردگارا! نیکان مرا برای
چه عذاب می دهی؟ فرمود :برای انکه مداهنه گردند
با اهل معاصی و.ی از منکر نکردند و از برای غضب
من نکردند. 2
حضرت موسی و حضرت هارون
بدین سبب او را موسی نام .ادند که صندوقچه ای را
که موسی در آن بود میان آب(مو)ودرخت (سی)بود. 3
اسم پدر ایشان عمران پسر یصهر پسر قاهت پسر لاوی
پسر یعقوب واسم مادرشان را بعضی یوخابد یا
یوکابد وبعضی نجیب و بعضی افاحیه و مشهور
گفتهاند. « بوخائید » همه
حضرت موسی انگشتری داشت که نقش نگین آن این بود
اصبر توج ر، اِصدق تَنج :صبرکن تا ا جر یابی و راست »
.1« گو تا نجات یابی
فرعون در میان بنی اسرائیل دو دستگی ایجاد کرده
بود گروهی از نزدیکان و دربار اوبودند که قبطی
نام داشتند وگروهی دیگر که سبطی بودند به مانند
1 حیوه القلوب با اقتباس از تفاسیر مجمعالبیان تفسیر ابن کثیر و
دوح المعانی
56/ 2  برگرفته از کافی 5
3  به لغت قبطی (بنقل از ابن بابویه به روایت حیوه القلوب)

79
بردگانی در خدمت فرعون بودند وموسی مأمور بود
که آ.ا را از این ذلت نجات دهد و گوهر آزا دی را
به آ.ا بازگرداند.
ماجرای فرعون و موسی
فرعون 2 خوابی وحشتناک میبیند و آنرا برای
خوابگزاران تعریف می کند :خوابی شگفت : انگیز
بود.آتشی عظیم از شام سربرآورد وشعله کشید و
مثل سیلی مذاب به سوی مصر آمد، همه جا آتش بود .
لهیب آن، همه چیز را می سوزاند و نابود می کرد.همه
خانهها، کاخ ها، باغ ها ...همه را بلعید .دیگر
چیزی جز خاکستر باقی نماند . خوابگزار پرسید؟
فرعون بزرگ آتش کدام خانه ها را بلعید؟ پاسخ
گفت:خانههای قبطیان را .خوابگزار پیر آهی کشید
و با افسوس به دیگر خوابگزاران نگریست، آنان
نیز سر تکان دادند .همگی به فرعون گفتند :این
خواب بسیار بدی است .سرانجام پس از شور ومشورت
اینگونه خواب وی را تعبیر کردند :به زودی مردی
در بنی اسرائیل ظهور می کند که همه قبطیان را
نابود می کند.به نظر ما چنین می رسد که او هنوز
دنیا نیامده ولی به زودی به دنیا خواهد آمد فردا
صبح پ س از شور و مشورت فرعون دستورهایی را
اینگونه صادر کرد : شبی که منجمان تعیین می کنند همه
1  برداشت از حیوه القلوب علامه مجلسی.
2  اسم فرعون زمان حضرت موسی، خایان یا پیرامسیس یارامسیس بود.

80
زنان و مردان باید از هم جدا شوند تا نطفه
موعود بنی اسرائیل بسته نشود پس از آن تمام قابله
ها را مأمور کنید تا اگر پسری در بنی اسرائیل به
دنیا آمد فوراً او را بکشند.
یوخابد درآن زمان که انتظار تولد نوزاد خود را
می کشید حس می کرد که از قدرتی غیبی فراتر از
مادران دیگر برخوردار است، رازخود را با هیچ کس
نگفت:قابله ای بود که با خانواده عمران آشنا
بود و چشم از مال ومنال فرعون پوشیده داشت زمان
حمل مادر موسی فرا رسید او را به مخفی گاه بردند
و به سراغ آن قابله رفتند موسی که طفلی زیبا رو
و دوست داشتنی بود متولد شد .خداوند به مادر
موسی وحی (الهام)کرد که کودکت را در صندوقچه ای
قرار ده و در رودخانه نیل افکن ودل خویش آرام
دار.او اینچنین کرد وبازبرای اطمینان خواهر
موسی رابرای تعقیب نوزاد روانه کرد .نگهبانان
قصر صندوقچه را ازآب گرفتند ونزد فرعون آوردند
همسر فرعون آسیه بادیدن کودک زیبا رو، بدان دل
بست و از فرعون خواست او را نکشد بلکه آنرا به
فرزندی نزد خود نگاه دارند فرعون بااصرار زیاد
آسیه پذیرفت که او را نکشند سپس زن های شیرده را
آوردند ک ه کودک را شیردهند ولی موسی از هیچکدام
شیرنگرفت خواهرموسی که به کاخ رسیده بود گفت :
آیا می خواهید شما را به خانواده ای معرفی کنم که

81
نسبت به او مهربان است و او را شیردهند؟ اینچنین
موسی هرروز ازمادر خود شیر می گرفت و دوری موسی
به وصال وآرامش خاطر مادر او تبدیل شد موسی کم
کم جوان رشیدی شده است و خداوند به او علم
وحکمت عنایت فرمود وهرجا مظلومی بود از موسی
دادرسی می خواستند روزی در شهر وارد شد دید دو
نفر باهم منازعه می کنند یکی عبری و از پیروان
موسی ودیگری قبطی و ازپیروان فرعون بود .مرد عبری
از موسی استغاثه نمود م وسی هم برای دفاع از ازاو
مشتی برقبطی وارد ساخته واو برزمین افتاد ومرد .
موسی از کرده خویش پشیمان شد و از خداوند
استغفار نمود خدا او را بخشید و موسی عهد کرد که
از آن پس از مجرمین دفاع نکند روز بعد بازهم از
آن میدان می گذشت مرد عبری (سبطی)را دوباره دید
که بام ردی دیگر به نزاغ مشغول است باز از او
کمک خواست موسی خشمگین شده و به او گفت :تو در
گمراهی آشکار هستی وهمینکه خواست دست خود به سوی
او بردکه دشمن هردو بود، گفت :ای موسی آیا می
خواهی مرا بکشی همچنانکه دیروز کسی را کشتی؟
اراده نداری مگر آنکه بوده باشی جباری درز مین و
نمی خواهی بوده باشی از مصلحان.

82
مؤمن آل فرعون
مردی که از راه دور به سوی موسی می آمد 1 وقتی بدو
رسید او راگفت :ای موسی بدرستیکه اشراف آل فرعون
مشورت می کنند باهم برای تو که ترا بکشند پس
بیرون رو، بدرستی که من برای تو از خیرخواهانم .پس
موسی از مصربیرون ر فت و بدون قوت وغذا وچهارپا .
وطی طریق می کرد تا به شهر مدین (سرزمین حضرت
شعیب)رسید.نوشته اند که در راه دراز که می
پیمود غذایی جز علف و گیاهان بیابانی نداشت
واستراحتگاهی جز سایه درختان یا سایه سنگ ها
نداشت و باز آورده اند که از بس علف بیابان
خورده بود پوست بدنش سبز شده بود.
سرزمین مدین مکانی سرسبز وآباد بود درورود خود
بدانجا چاه آبی رادید که مردمی بسیار، دور آن جمع
شده بودند دو دخترجوان نیز درگوشه ای ایستاده
اند موسی که جوانمردی فداکار وحامی مظلومان بود
نزد آندورفت و علت را جویا شدآ.ا گفتند :ما
منتظرهستیم تا بقیه چوپانان گوسفندان خود را آب
دهند تا نوبت ما شود وپدر ما پیر مردی است که
قادر به چوپانی نیست وما بدینکار مشغولیم پس
موسی نزد بقیه چوپانان رفت ودلو آب را برداشت و
گوسفندان این دوزن را سیراب نمود سپس به زیرسایه
درختی رفت تاازسایه آن آرام گیرد درآنحال دست به

83
پروردگارم!من به آنچه از خیر به » دعا برداشت که
« من نازل فرمایی محتاج ام
دختران شعیب که زودتر از روزهای قبل به خانه
برگشتند ماجرا را به پدر بازگفتند :شعیب یکی
ازآندو را مأمور کرد که آن جوان را به نزد او
دعوت کنند تا اجراو را بدو بپردازد دختر که
باحیا و شرم نزد موسی آمده بود گفت :پدرم شما را
به خانه دعوت کرده است تا مزد کارتان را بدهد
نوشته اند موسی که بادختر شعیب به راه افتاد
ازاو خواست تو پشت سرمن بیا ماحتی از پشت سرنیز
به زنان نگاه نمی کنیم ودر کتاب حیوه القلوب
اینگونه می نویسد :راه را به من بنما و از عقب من
راه بیا که ما فرزندان یعقوبیم نظر درعقب زنان
نمی کنیم حضرت چون نزد شعیب آمد و قصه های خود
را نقل کرد شعیب گفت :مترس که نجات یافتی از گروه
ستمگران یکی از دختران شعیب گفت :ای پدر او را
به اجاره (کارمزدی)بگیر بدرستی که بهتر کسی که به
اجاره گیری آن است که قوی وامین باشد آورده اند
که شعیب به دخترش گفت :قوی بودن او از کشیدن دلو
آب معلوم شد، امین بودن او را چگونه فهمیدی؟
گفت:از اینکه گفت :ما از پشت زنان به آ.ا نمی
نگریم شعیب به موسی گفت :من می خواهم به نکاح تو
درآورد یکی از دو دخترم رابرای آنکه خود را اج یر
- 1 نام او را حزبیل نوشته اند

84
من گردانی هشت سال و اگر ده سال را تمام کنی پس
از نزد توست اختیار داری و درروایت است که موسی
عمل به ده سال که تمامتر بود نمود و ازامام صادق
وامام رضاع روایت دارد که پرسیدند شعیب کدام
دختر را به عقد اودرآورده فرمود :آن دختر را که
رفت موسی راآورد و به پدر گ فت:او را اجاره بگیر
که او تواناو امین است.
موعد بازگشت
چون موسی وعده خودرا با شعیب تمام کرد با همسرش
صفورا(یا سافریا )به سمت بیت المقدس که درجنوب
مدین واقع بود روانه شد به منطقه کوه طور در
وادی سینا وارد شدند در بلندی های بیابان را ه
خود را گم کرده اند آتشی را از دور دید به همسرش
گفت:بمان که من آتشی از دور می بینم شاید خبری
باشد و از آن آتش بهره ای برگیریم وبیاورم برای شما
پاره ای از آن آتش یا خبری از راه چون به آتش
رسید درختی سرسبز دیدکه از پائین تا بالای آن همه
راآتش گرفته است چون نزدیک آن رفت درخت از او
دور شد پس موسی برگشت و در نفس خود خوفی احساس
کرد پس آتش به او نزدیک شده وندا رسید به او
ازجانب راست وادی دربقعه ای مبارکه ازآن درخت
که ای موسی بدرستی که منم خداوندی که پروردگار
عالمیانم وندا رسید که بینداز عصای خود را پس
انداخت وآن عصا اژدها شد و به حر کت درآمد و می

85
جست وماری به قدر درخت خرامای و از دندا.ایش
صدای عظیمی ظاهر می شد و از دهانش زبانه آتش
شعله می کشید چون موسی این حال را دید ترسید و
گریخت پس ندا به او رسید که برگرد چون برگشت
وبدنش می لرزید و زانوهایش به یکدیگر می خورد
پس وحی آمد که پا را بر دم اژدهاگذار پس برگشت
وهمان عصا شد خداوند به موسی امر کرد که نعلین
خود را درآور که وارد وادی مقدس طوی شده ای ومن
ترا برگزیده ام پس بدانچه وحی می شود گوش فرا
داده منم خدایی که جز من خدایی نیست پس مرا
.... پرستش کن و به یاد من نماز برپا دارد 1
وبعداز دو معجزه اژدها شدن عصا و نورانی شدن
دست با فرو بردن در گریبان را به اونشان داد
واکنون رسالت رابه او اعلام می دارد که به سوی
فرعون برو که او طغیان نموده است .موسی عرض
میدارد پروردگارا :من ازآنان کسی را کشته ام می
ترسم مرا بکشند برادرم هارون درگفتاراز من افصح
است او را با من بفرست تا مرا تصدیق کند زیرا
که می ترسم مرا تکذیب کنند 2 خداوند فرمود که
اینچنین پشت ترا به وسیله هارون محکم می گردانم
موسی به سرزمین مصر رسید وبرادرش هارون را ملاقات
نمود.باهم به خانه مادر وارد شدند و پس ازسالها
11- 1سوره طه 16
33- 2 سوره قصص 34

86
فراق چشم شان به دیدن همدیگر روشن شد هارون که
از موسی بزرگتر و از فصاحت گفتار برخوردار بود
در مأموریت موسی به سوی فرعون با ایشان همراه شد
به مجلس فرعون درآمدند خداوند به آندو وحی نمود
که باآرامی نزد فرعون سخن گویندشا ید تزکیه
یابد وخدا ترس شود فرعون درمقابل دعوت موسی بدو
گفت:آیا تو را از کو دکی تربیت نکرده ایم و تو
نبودی که کسی راکشته ای و ...موسی در پاسخ گفت :
ولی آن اتفاق ناگهانی بود وخداوند مرا به راه
خویش حکمت آموخت سپس گفت :پروردگار تان کیست؟
موسی پاسخ گفت :خالق و پروردگار شما و پدر انتان
وباز گفت :او خدای مشرق و مغرب است، اگر اندیشه
کنید.فرعون گفت :اگر خدایی غیر از من اختیار
کنید شما را زندانی می کنم موسی گفت :اگر معجزه
نشانت دهیم باز قبول نمی کنی ؟ فرعون خواست تا
موسی معجزه خودرا نشان دهد .عصای خود رارها کرد
اژدهایی شد که آتش به سوی فرعون می برد همه اهل
دربار گریختند ونفس در قلب فرعون ح بس می شد وترس
سراسر وجودش را گرفت موسی عصا راگرفت سپس دست
خود را در بغل کرد و بیرون آورد درحالیکه نورانی
بود چون فرعون این معجزات را دید خواست که ایمان
آورد هامان به او گفت :آیا بعد از سالها خدایی
می خواهی تابع بنده خود شوی؟ پس فرعون خطاب به
اشراف قوم خود که نزد او حاضر بوندند گفت :

87
اینها را معطل کن وبفرست در اطراف و اکناف شهر،
جادوگران دانا را جمع کنند تا مردم از ساحران
تبعیت کنند پس وعده کردند تا روز عیدی که همه
مردم حاضر شوند این مبارزه انجام گیرد آفتاب روز
عید سر زد فرعون جمیع ساحران را جمع کرد موسی (ع)
آ.ا را نصیحت کرد که به راه حق درایند ولی آنان
به نجوا یکدیگر را گفتند :که اینها می خواهند بین
شما تفرقه ایجاد کنند وبدا.ا گوش فرا ندهید .آنان
قبل از مبارزه از فرعون اجروپاداش طلب کردند
فرعون هم وعده پست ومقام و منزلت نزد خود به
آنان داد ساحران به موسی گفتند :ایا تو اول می
اندازی یا ما؟ موسی گفت :شما چنین کنید .پس
ریسما.ا وطنابهای خویش انداختند از روی سحر
وجادو همه به حرکت افتادند مردم ترسیدند درقلب
موسی نیزخوفی درآمد دراین لحظه خداوند با وحی خود
به اوآرامش داد که مترس !تو برتر وغالب می شوی
وعصای خود بیفکن که همه را می بلعد اینچنین
موسی(ع) پیروز شد ساحران که ازتنهایی و قدرت
عجیب موسی در تعجب ماندند وخود می دانستند که
با سحر نمی توان اینچنین غالب شد پس به سجده
درآمدند و خدای موسی(ع)وهارون(ع)را ایمان
آوردند فرعون همچنان با استکبار آ.ا را تهدید به
عذاب می کرد و گفت :پس این مرد سرکرده ساحران
است و حال که شما بدون اجازه من بدو ایمان آوردید

88
شما را به صلیب می کشم و دست وپای شماراز خلاف هم
می برم . آ.ا گفتند :هر چه می خواهی بکن، ما أز
این پس دست از سحر برداشتیم، همان کاری که توما
را بدان مجبور می کردی و اگرهم ما را ب کشی ما
نزد خدا بازمی گردیم وتقاضای غفران و آمرزش
پرودگار خود را داریم.
فرعون هرکدام از بنی اسرائیل را که به موسی ایمان
آوردند حبس می کرد تا آنکه عذاب هایی مثل
طوفان، ملخ، شپش ووزغ وخون برایشان فرود آمد . و
از موسی خواستند با خدا عهد ببندد که اگر این
عذاب دف ع شود بنی اسرائیل را با اوهمراه کند و
آ.ا را از بندگی فرعون آزاد نماید فرعون پس از
آنکه آ.ا را آزاد کرد، خداوند به موسی امر
فرمود:درشب بندگان مرا بردار و از مصر بیرون رو
که فرعون و لشکر او از پی شما خواهند آمد .
موسی(ع) بنی اسرائیل را برداشت و به کنار رو د
نیل آمد که ازدریا عبورکند فرعون از این واقعه
خبردار شد لشکر خود را جمع کرد و خود نیز با آنان
به راه افتاد هنگام طلوع آفتاب چون موسی کنار
رود دریا رسید، فرعون به نزدیک آ.ا رسید موسی
که از وحی خدایی برخوردار بود اصحاب خود را از
ترس و واهمه بازداشت ومی گفت :خدا بامن است هیچ
بیم به دل راه ندهید پس عصای خود را به دریا زد
دریا شکافته شد و دو ازده راه درمیان دریا بهم

89
رسید و درآن میان آب همچون کوه ایستاده بود و دو
ازده سبط بنی اسرائیل هرکدام به یک راه از دریا
گذشتند. چون فرعون با لشگرش به کنار دریا
رسیدند و خواس تند مانند آ.ا از این راه ها
بگذرند همه اصحاب فرعون به یکدفعه درآب غرق شدند
آن لحظة آخر بود که بازفرعون گفت : ایمان آوردم به
آنکه خدایی نیست جز خدایی که بنی اسرائیل به
اوایمان آوردند ومن تسلیم امر پروردگارم (
مسلمانم).پس جبرئیل بردهان او زد وگفت :آیا
اکنون که عذاب برتو نازل شدایمان آوردی وپیش از
این فساد کنندگاه در زمین بودی!
درحدیث وارد شده است در تفسیر قول حق تعالی که
« ما عطا کردیم به موسی نه ایت هویدا » فرموده
فرمودند:ایت ها عصا بود وید بیضا و ملخ وقمل
(شپش)و وزغ و خون و طوفان و شکافتن دریا و سنگی
که از آن دو ازده چشمه آب جوشید 1
دربیان عاقبت کار خربیل(مؤمن آل فرعون)
خربیل یا حزقیل، نجار بود وهمان بود که تابوت را
از برای مادر موسی تراشید و بعضی گفته اند
خزینه دار فرعون بود وصد سال ایمان خود را کتمان
کرد تاروزی که موسی برساحران غالب شد درآن روز
ایمان خود را ظاهر و با ساحران شهید شد.
1 حیوه القلوب بنقل از خصال و تفسیر عیاشی

90
حدیثی در توصیف آسیه(همسر فرعون)!
از رسول خدا (ص)منقول است که فرمود :بهترین زنان
بهشت چهارکس اند خدیجه دخترخویله، فاطمه زهرا (س)،
مریم دخترعمران و آسیه دخترمزاحم (همسر فرعون)
درضمن درسوره تحریم آیه 11 از زن فرعون بعنوان
نمونه زنان مؤمنه یاد شده است
چون بنی اسرائیل از دریا بیرون آمدند در بیابانی
فرود آمدند سپس خداوند تعالی ابری برایشان
فرستاد تا سایه برآنان افکند ومن این (مرغ
بریان)وسلوی (ترنجبین)برآنان نازل شد
تا از آن تغذیه نمایند پس ازمدتی گفتند :ای موسی
ما بریک طعام نمی توانیم صبرکنیم از خدایت برای
ما بخواه تا سبزی و خیار و فوم (سیریا گندم یا
نان)برای ماآورد .موسی فرمود :ایا طلب می کنید
آنچه را که از غذای شما پائین تر است؟ پس به مصر
درآئید تا آنچه می خواهید پیدا نمائید.
داستان تیه
وخداوند امر فرمود به موسی که ببر بنی اسرائیل را
به زمین مقدس ه که کفار را ازآنجا بیرون نمایند وخود
درآنجا ساکن شوند و آورده اند که بنی اسرائیل
ششصد هزار نفر بودند پس موسی (ع)به ایشان
فرمود:. ای قوم من داخل شوید درارض مقدسه که
خدا برای شما نوشته ومقدر فرموده است و مرتد
مشوید و … گفتند :: ای مو سی !درارض مقدسه گروهی

91
از جبارانند و ما تاب مقاومت آ.ا نداریم هرگز ما
داخل آن شهر نمی شویم تا آ.ا بیرون بروند پس دو
شخص خدا ترس به نام یوشع بن نون و کالب بن
یوفنا که دو پسر عم موسی بودند 1 گفتند :ای بنی
اسرائیل داخل شوید برجباران - یعنی عمالقه - از
درو ازه شهر ایشان، هرگاه داخل شوید پس شما غالب
و پیروز خواهید شد وبرخدا توکل کنید اگر ایمان
دارید.آ.ا باز پاسخ دادند که ای موسی تو با
پروردگارت برای جنگ بروید ماتا آ.ا هستند بدانجا
نمی رویم موسی (ع) با تضرع به خدا عرض کرد :
پروردگاررا من فقط خود و برادرم رابرای کارزار
دارم پس بین من وفاسقان جدایی افکن پس حق تعالی
برای آ.ا مقرر داشت تا چهل سال دربیابان (تیه )
سرگردان ماندند (منظور از سرزمین مقدس همان شام
است).
جهالت بنی اسرائیل!
چون بنی اسرائیل از دریا بیرون آمدند رسیدند به
جماعتی که بت می پرستیدند پس گفتند :ای موسی برای
ما خدایی قرار ده چنانکه ایشان خدایی دارند
موسی فرمود :شما گروهی جاهل هستید این گروه آنچه
می کنند کارشان باطل است آیا غیر خدای عالمیان،
خدایی طلب می کنید ؟
1 به نقل از حیوه القلوب ازامام باقر(ع)

92
سپس گفتند :ای موسی دعا کن که خدا به ماطعام وآب
وجامه بدهد و ما را از پیاده بودن نجات دهد و
ازگرما سایه ای دهد .پس حق تعالی به موسی وحی
فرمود که :من آسمان را امر کردم که بر ایشان
سایه افکند (سایه کوه )وجامه های ایشان را
مسخرکردم که به قدر آنچه ایشان مایلند بلند
شود.پس موسی ایشان را برداشت ومتوجه ارض مقدسه
شد که آن فلسطین است از بلاد شام و آن ش هر را
مقدس گفتند :برای اینکه یعقوب (ع)درآنجا متولد شد
و مسکن اسحق و یوسف بود و بعد از فوت همه رابه
آنجا نقل کردند 1 و به آ.ا گفته شد هنگام ورود به
این شهر - اریحا که ازشهرهای شام است، هنگام خروج
ازصحرای تیه به در شهر - پس بخورید ازاین شهر
هرچه که خواهید وداخل شوید سجده کنان (روایت می
کند که صورت محمد وعلی (ع)را ممثّل کردند که به
تعظیم آ.ا سجده کنید ) و بگوئید خدایا گناه ما
کم کن و سی ئات ما ببخش پس آ.ا که ستم برخود
کردند بجایی سجده نکردند و از طریق پشت وارد
شدند وگفتند :چرا خم شوید؟ موسی و یوشع ما را به
هنطان » مسخره گرفته اند و به جای حطّه گفتند
یعنی گندم سرخی که ماقوت خود کنیم بسوی « سمقان
مامحبوبتر است .پس به این خاطر رجز وعذابی از
1 حیوه القلوب به نقل از ابن بابویه از ابن عباس (قصص الانبیاء
راوندی)

93
آسمان به سبب فسق ایشان برآ.ا وارد شد وکمتر از
یک روز صد وبیست هزار کس به طاعون مبتلاشده
ومردند.
و چون بنی اسرائیل پس از غرق شدن ف رعون وارد مصر
از بلاد شام « اریحا » شدند حق تعالی آ.ا رامتوجه
نمود ودستورداد که بروید با عمالقه جنگ کنید و
اریحا را تصرف کنید به موسی امر فرمود که از قوم
خود دو ازده نقیب (مهتر و سرپرست )قرار دهد، در
هر سبطی یک نقیب، سرکرده ایشان باشد.
بتحقیق که گرفت » : و در سوره مائده آیه 12فرمود
خدا پیمان بنی اسرائیل را و برانگیختم از ایشان
دو ازده نقیب که سرکرده ایشان و مطلع براحوال
ایشان و ضامن امور ایشان باشند خداگفت :من با
شمایم اگر نماز برپا دارید وزکات دهید وایمان
بیاوردید به رسولان من و تعظیم و یاری ایشان
کنید و قرض نیکو به خدا دهید با صرف کردن مالها
درراه او، البته برطرف می کنم گناهان شما را
وداخل گردانم شما را در بهشتی چند که جاری باشد از
زیرآ.ا .رها پس هرکه کافر شود بعد از این از شما
پس گم شده است از راه راست گمراه گشته است.
میعاد با خدا وگوساله پرستی قوم
و در س وره اعراف اشاره دارد که :به موسی وعده
دادیم سی شب ( برای دادن تورات ) و پس میقات به
چهل شب تمام شد و موسی، برادرش هارون راجانشین

94
خود گذاشته بود وقتی نزد قوم خودبازگشت آ.ا
گوساله پرستی اختیار کرده بودند .موسی الواح را
به زمین انداخت و سر برادر خود را می کشی د هارون
عرض داشت :ای پسر مادر من !این قوم مرا ضعیف
کرده بودند ونزدیک بود مرا بکشند پس ریش مرا و
سرمرا مگیر و مرا دشمن شاد نکن و مرا ازستمکاران
قرار مده .موسی برای خود و برادرش طلب مغفرت
کرد، سپس سراغ سامری رفت و ازاو پرسید :چه باعث
شد تراکه چنین کردی؟ گفت : من دیدم آنچه ایشان
ندیدند، دروقتی که جبرئیل آمد که فرعون راغرق کند
من او را دیدم به هر جاکه سم اسب او می رسید
خاک به حرکت می آمد پس قبضه ای خاک از زیر سم
او گرفتم در شکم گوساله ریختم تا به صدا درآمد .
موسی گفت :پس برو که تو را در زندگی دنیا
آنچنان رسد که ا ز مردم دور شوی و کسی نزدیک تو
نیاید و ترا مس ننماید سپس گوساله اش را به آتش
کشیده و خاکستر آنرا به دریا افکند .به فرمان
الهی سامری وهرکه نزد او می رفت بیمار می شدند و
کسی نمی توانست به اونزدیک شود و اگر کسی او را
مس می کرد هردو تب می کردند .پس به صحرا رفت و
همراه حیوانات صحرا شد تا به جهنم واصل گردید 1
1 همان ماخذ از مجمع البیان

95
خدایا خودرا به من بنما تا نظرکنم به تو !
درسوره اعراف آیه 143 آمده است که موسی چون به
میقات آمد وبا خدا سخن گفت :درخواست نمود که :
پروردگاراخود را به من بنما تا نظرکنم به سوی
تو خدا گفت :که هرگز نمی توانی مرا ببینی ولیکن
نظر کن به سوی کوه اگر کوه به جای خودقرار گرفت
با تجلی من، آنگاه تو نیز مرا خواهید دید .پس
چون تجلی کرد پروردگار او برکوه و از انوار عظمت
خود برکوه ظاهرگردانید، کوه را بازمین هموار
گردانید.موسی بیهوش افتاد و چون به هوش آمد
گفت:تنزیه می کنم ترا ازآنکه به مشاهده چشم
درآیی ومن اول ایمان آورندگانم.
وبازدرسوره اعراف آیه 155 می خوانیم که موسی
هفتاد نفر سرکرده های قوم خودرا برای بردن به
میقات خود اختیار کرد و آ.ا را صاعقه ای درگرفت
وسوختند پس موسی محزون شد و عرض داشت :پروردگارا
آیا هلاک می کنی ما را به آنچه سفیهان ما کردند؟
(زیرا موسی گمان می کرد آ.ا به گناه بنی
اسرائیل هلاک شدند)
علت بردن هفتاد نفر از قوم به میقات؟
درحیوه القلوب از علی بن ابراهیم روایت کرده
اند که :چون حضرت موسی به بنی اسرائیل گفت :که :
خدا با من سخن می گوید و مناجات می کند تصدیق
او نکردند پس به ایشان گفت :جماعتی را ازمیان خود

96
اختیار کنید تا با من بیایند و ….و ازامام
رضا(ع)روایت می کند که فرمود :کلیم خدا موسی
بن عمران می دانست که خدا از آن منزه تراست که
به چشمها دیده شود ولیکن چون خدا با او سخن می
گفت:وهمراز خود گردانید او برگشت به سوی قوم
خود وایشان را ازاین مقام قرب ومناجات خبرداد
آ.ا گفتند :ما ایمان نمی آوریم تا سخن خدا بشنویم پس
وقتی به طور سینا رسیدند ایشان دردامنه کوه
ماندند وحضرت موسی به بالای کوه رفت و از خدا
خواست تا با او سخن بگوید چنانکه آن هفتاد نفر
بشنوند پس خدا صدا ر ا دردرخت خلق کرد و به همه
جانب .ن نمود تا همه شنیدند ولی با زگفتند :ماایمان
نمی آوریم که از خداست تا او را ببینیم چون این
سخن عظیم و گستاخی رااز تکبر وطغیان صادر
کردند.حق تعالی صاعقه ای برایشان فرستاد وجملگی
مردند سپس با درخواست موسی که عرض کرد :جواب بنی
اسرائیل را وقتی نزدآنان برگردم چه بگویم، دوباره
آ.ا زنده شدند
داستان قتل بنی اسرائیل ودستور خداوند و برکشتن
گاوماده:
یاد آورید وقتی که گفت :موسی از برای قوم خود که
خدا امرمیکند شما را که بکشید گاوی راگفتند :آیا
ما را استهزاء میکنی؟ گفت : پناه می برم بخداکه من
ازنادانان باشم ( استهزا کارنادان است )

97
گفتند:قوم موسی که بپرس پروردگار خود را که
خصوصیت و چگونگی گا ورا معین کند . موسی گفت :
خدامیفرماید گاوی باشد نه پیر و از کارافتاده و
نه جوان کارکرده بلکه میان این دو حال باشد که
معین شد آنچه مأمورید انجام دهیدباز قوم به موسی
گفتند:ازخدا بخواه برای ما بیان کند چه رنگ باشد
آن گاو، گفت :موسی خدا میفرماید گاوزرد (تند )
رنگی باشد تا به فرح آورد نظرکنندگان را.
گفتند:سؤال کن از خدای خود تا ظاهر کند برما آن
چه گاوی استکه هنوز برما مشبه است چون رفع
اشتباه شود البته (اطاعت کرده )به خواست خدا را
ه هدایت پیش می گیریم موسی گفت :خدا میفرماید آن
گاو کار کشته بسیار شخم کننده زمین نباشد و آب
کش زراعت نباشد بی عیب باشد و رنگی دیگر در بدن
او نباشد گفتند :الان آنچه حق بود آوردی پس کشتند
آنرا و و نزدیک بود از زیادی قیمت آن گاو انجام
این وظیفه نکنند ( چون چنین گاوی رانزدجوانی
یافتند گفت :قیمت گاو من آنست که پوست او را پر
طلا کنید و به من بدهید به موسی گفتند :فرمد باید
بکنید (حضرت صادق (ع)فرمود این جوان نیکوکار
بوالدینش بود روزی متاعی پرفایده خرید خواست
قیمت آنرا بدهد کلید زیر سرپدرش و پدر خواب بو د
پدر را بیدار نکرد و جشم از معامله پوشید بعدبه
پدر گفت و پدر به او دعا کرد و این گاو را

98
درعوض به او داد برای نیکی به پدر .این بهره
مرافعه و گفتگو کردید در اینکه کشنده او چه
کسیست وخدا بیرون آورنده است آنچه را که پنهان
کنید.گفتیم بزنید بعضی از آن گاو کشته را به
جسد این کشته (تا زنده شود و بگوید او را کشته
و چنین کردند خدا هم او را زنده کرد و گفت :)این
طور خدا زنده می کند مرده ها را برای قیامت ومی
نماید به شما آیات خود را شاید بفهمید پس سخت شد
دلهای شما بعد ازاین واقعه این دلها مثل سنگست یا
سخت تر از سنگ چ ونکه پاره از سنگ هاست که بیرون
آید ازآن .رها و بعضی از سنگ ها شکافته شود و
چشمه آب از آن درآید و بعضی دیگر از بلندی ها
افتداز ترس خدا وخدا غافل نیست ازآنچه میکنید
ایاطمع دارید که یهودی ها بگروند به شما و ایمان
آورند و حال اینکه طائفه ای از ایشان میشنوند
کلام خدا را درتورات که کتاب آسمانی و دستور مذهبی
خودشان است بعد برمیگرداند آنرا از معنی خود بعد
ازاینکه فهمیدند معنی آنرا وایشان میدانند که
خیانت می کنند به کلام خدا وهروقت ملاقات کنند
یهودی ها آنان را که ایمان آورده اند میگویند به
آ.ا:ایمان آورده ایم به پیغمبر شما که نام ونشان
او در تورات هست و چون خلوت کنند بعضی از ایشان
به بعضی دیگر میگویند به آ.ا آیا شما حکایت می
کنید برای مسلمان به آنچه خدا علم آنرا بازنموده

99
برای شما ( که درتورات نام ونشان پیغمبرراخبر داده )
چرا سر خود را برای مسلمانان فاش می کنید که
باعث شود ایشان حجت گیرند و خصومت کنند با شما
نزد پروردگارتان آیا تعقل نمی کنید آیا نمی دانید
آن یهودان که خدا میداند هرچه را مخفی میدارند
وهرچه را آشکار میکنند و بعضی از یهود بی سواد
نادانند علمی ندارند به تورات مگر اینکه از
برمی خوانند آنرا اینها اهل یقین نیستند اینها
49 بقره - جزگمان و شک چیزی ندارند 78
انگیزه قتل در بنی اسرائیل
بعضی از مفسران راعقیده براینست که یکی از
ثروتمندان بنی اسرائیل ثروتی فراوان داشت و وارثی
جز پسر عمو وجود نداشت او هرچه انتظار کشید
عموی پیرش از دنیا برود واموال او را از طریق
ارث تص احب کند ممکن نشد سپس او را کشت وجسدش را
درجاده انداخت و فریاد کشید …. بعضی دیگر گفته
اند قاتل از عموی خود تقاضای ازدواج با دخترش را
نمود پاسخ رد شنید ودختر را با جوانی از پاکان و
نیکان بنی اسرائیل همسر ساختند به قتل عمو دست زد
سپس شکایت نزد حضرت موسی آورد که عمویم کشته شد. 1
قصه قارون
او را پسرخاله یاپسر عم حضرت موسی(ع)گفته اند 2
1 برگرفته ازتفسیر نمونه ذیل آیات مورد بحث
2 حیوه القلوب بنقل از مجمع البیان

100
درتاریخ انبیا سیدمحمدمهدی موسوی او را اینگونه
معرفی میکند :از ثعلبی نقل است او عم موسی بود
ودرنزد جمعی آنست که خواهرزاده او بوده و به
روایت عطاو ابن عباس او پسرخاله او بود ه و به
خوبی صورت و زیبایی طلعت مشهوربود وقرائت تورات
را بهتر ازهمه بنی اسرائیل می کرد ویکی از جمله
هفتاد کس بودکه به طور رفته بود، گویند به ظاهر
ایمان آورده و به باطن مانندسایر کفار بود حق
تعالی خواست او را امتحان کند پس او را به وسیله
مال وجاه امتحان کرد حضرت او رامنع می نمود که
به مال دنیا مغرور مشو و عصیان مکن اوقبول نمی
کرد پس روزی قارون بازیور و آرایش هرچه تمامتر به
میان قوم خود آمد براستر سفیدی که زین زرین داشت
نشسته و جامه ارغوانی پوشیده و چهار هزار کس با
او به همین صفت سوار شده بودند آورده اند که
موسی(ع) بعد از غرق شدن قبطیان مذبح وقربانی
رابه هارون داد بعد از آن هر قربانی را به
هارون می دادند تا ذبح نماید و آتش می آمد وآن
را می سوزاند قارون براین حال حسدبرده روزی به
رسالت بردی و مذبح و قربانی به »: موسی گفت
موسی « ؟ هارون دادی من بدین معنی چون صبرکنم
این در دست من نیست و این امر به خدا »: گفت
پس او دائم «. تعلق دارد به هرکه خواهد دهد
درصدد ایذای موسی واتباع او بوده موسی (ع)با او

101
مدارا می فرمود جهت علاقه خویشی و هر روز طغیان
او بیشتر می شد تا وقتی که حکم زکوه نازل شد به
» : آنکه عشر یاربع مال بدهند موسی به قارون گفت
حق تعالی زکوه مال بربندگان واجب گردانید و زکوه
گفت:این که تو می گویی مبلغی « می باید داد
عظیم می شود من آن را نمی توانم داد موسی به امر
خدا گفت :ای قارون !ازهزار دینار یک دینار و
از هزار گوسفند یک گوسفند بده ! به این هم راضی
هرچه » : نشد و جمعی از بنی اسرائیل را طلبید وگفت
موسی گفت :فرمان بردید این زمان می خواهم که او
را رسوا کنم تا دیگر کسی سخن او را نشوند بلکه
طوری کنم که کشته شود پس زنی فاجره را طلبید
ودوهمیان زر به اوداد و مقرر کرد که فردا به محضر
خاص وعام حاضر گردد واقرار کند که موسی (ع)با
وی زنا کرد ه.روز دیگر موسی درمجمع بنی اسرائیل
هرکه زنا کند او را » : وعظ می فرمود گفت
قارون بربالای قدمش ایستاد و « سنگسارکنم
گفت:اگر توهم باشی ؟ فرمود اگرمن هم باشم گفت :
بنی اسرائیل می گویند که تو بافلان زن فاجره زنا
کرده ای فرمود :معاذالله او را حاضر کنید . او به
ای زن !تورا سوگند می » : محفل آمده موسی (ع) فرمود
دهم به خدایی که دریا راشکافت و تورات را
زن را هیبت « فروفرستاد که آنچه راست است بگویی
الهی دریافت و باخود اندیشید که اگر دروغ گویم و

102
نسبت زنا به موسی دهم به عقوبت دنیا و آخرت
گرفتار شوم واگر راست گویم و ازگذشته توبه کنم
خدا برمن رحمت کند و ازسرکرده من درگذرد پس
یا کلیم الله !قارون دو همیان » : سربرآورد و گفت
زر به رشوه به من داد که درباره تو افتراء گویم و
و چون بنی اسرائیل « اینک هردوهمیان با مهرقارون
مهر قارون را دیدند مکر وی برایشان ظاهر شد
موسی(ع) به گریه افتا د وروی برخاک .اد و شکایت
الهی اگر » : قارون را به حضرت عزت عرض کرد و گفت
جبرئیل « من پیغمبر توام برای من براو غضب کن
خدایتعالی می فرماید :زمین را در » نازل شد و گفت
پس « فرمان تو کردیم به اوامرکن آنچه می خواهی
ای قوم من ! » موسی روبه بنی اسرائیل کرد و فرمود
من به قارون مبعوثم چنانکه به فرعون بودم هرکه
با قارون است باید به جای خود قرارگیرد و با وی
باشد هرکه بامن است از وی دور شود همه بنی
اسرائیل به یکباره کناره گرفتند و ازاو فرار
نمودند الا دو تن که با وی بودند .آنگاه موسی
خطاب به زمین کرده وفرمود : یا ارض خذیهم : ای زمین
بگیر ایشان را، زمین پاهای ایشان را تا کعبین
فروبرد. ایشان آغاز تضرع کرده امان خواستند اما
به جایی نرسید و ….و اینچنین قارون ویارانش
درزمین فرو رفتند و آنانی که در روز پیش حسرت
جمال و شوکت و ثروت قارون را می خوردند اکنون

103
درس عبرت گرفتند و خوشحال بو دند ازاینکه
درجایگاه او قرارندارند.
ملاقات موسی(ع)و خضر(ع)
یاد آور وقتی را » درآیه 60سوره کهف آمده است که
که موسی گفت : به جوان خود -یعنی یارو مصاحب خود
-که من ترک رفتن نخواهم کرد تا برسم به آنجا که محل
اجتماع دو دریاست یا راه رفته باشم زمانی بسیار
مشهوراست که منظور ا زیار حضرت موسی همان یوشع
بن نون(ع)وصی آن حضرت است 1
وبازمشهورآنست که دو دریا : دریای فارس و روم می
باشد پس یوشع ماهی نمک سودی برای توشه خود و
موسی برداشت وروانه شدند چون به آن مکان رسیدند
خضر رادیدندبر پشت خوابیده است او را نشناختند
پس یوشع ما هی رابیرون آورد درآب شست و به روی
سنگی گذاشت، پس ماهی زنده وداخل آب شده وآن آب
چشمه زندگانی بود!
چون روانه شدند و پاره ای راه رفتند مانده شدند
موسی به یوشع گفت : بیاور چاشت ما را بخوریم که
دراین سفرخسته و تعبناک شدیم دراین وقت یوشع قصه
ماهی رابرای آن حضرت نقل کرد که زنده وداخل آب
شد.موسی گفت :پس آن مردی که او رامی طلبیم همان
بود که نزد سنگ است پس برگشتند از همان راه که
1 حبوه القلوب بنقل از تفاسیر مجمع البیان فخررازی،بغوی، روح
المعانی

104
آمده بودند 1 و چون به آن موضع رسیدند خضر را
درحال نماز یافتند پس نشستند تا ازنماز فارغ شد
وبرایشان سلام کرد. 2
وآورده اند که حق تعالی به موسی وحی نمود که هرجا
آن ماهی ناپیدا شود خضر آنجاست وبنقل ازمجمع
البیان آورده است که یوشع وضو ساخت و آب وضوی
او به ماهی رسید وزنده شد وبرجست وداخل آب شد.
همان بود که ما طلب می کردیم و » : پس موسی گفت
آنچه می گویی نشانه مطلوب ماست پس برگشتند
ازهمان راه رفته بودند و پی پای خود را ملاحظه می
کردند پس یافتند بنده ای ازبندگان ما را که
داده بودیم به اورحمتی از نزخود -وحی پیغمبری – و
آموخته بودیم به او از نزد خود علمی چند موسی به
اوگفت:آیا ا زپی تو بیایم تا تعلیم نمایی به من
آنچه خدابه تو تعلیم کرده است علمی را که باعث
رشد وصلاح من باشد خضر گفت : تو نمی توانی با من
صبر کنی وچگونه صبرنمایی بر امری که به باطنش احاطه
علمی ندارد 1خضر گفت :پس اگر از پی من آیی سؤال
مکن مرا از چیزی تا خود شروع به ذکر آن نمایم پس
هر دو روانه شدند تا سوار کشتی شدند، حضرت کشتی
را سوراخ کرد موسی گفت :آیا سوراخ کردی کشتی را
برای آنکه اهلش راغرق کنی؟ به تحقیق که کاری کردی
60- - 1 سوره کهف آیات 64
2 حیوه القلوب بنقل از تفسیر قمی

105
بسیار عظیم (گناه بزرگ روا داشتی )خضر گفت :آیا
نگفتم که تو طاقت نداری که بامن صبرکنی موسی گفت :
مواخذه مکن مرابه آنچه فراموش کردم (ترک کردم )
وبرمن سخت نگیر پس رفتند تاملاقات کردند پسری را
پس خضر آن پسرراکشت موسی سؤال کرد :آیا کشتی
نفسی را که گناهی مرتکب نشده (او کسی رانکشته
است)به تحقیق که بدکاری کردی بازخضر گفت :آیا
نگفتم که توانایی صبوری بامن نداری ؟ موسی گفت :
اگر بار دیگر سؤال کردم دیگر با من مصاحبت نکن
و عذرمرا بخواه (خواستی)پس روانه شدند تا رسیدند
به اهل قریه ای (قریه انطاکیه یا ایله بصره یا
باجروان ارمینه 2وطعام خواستند از اهل آن قریه
پس ابا کردند و (آ.ا را میهمان خویش نکردند )پس
درآن قریه دیواری یافتند که در شرف خراب شدن
بود خضردیوار را برپا داشت موسی گفت :ای کاش
درمقابل این کار اج ر و مزدی دریافت می کردی خضر
گفت:این، هنگام جدایی من و توست به زودی
توراخبر می دهم به تأویل آنچه که برآن صبرنداشتی .
اما کشتی، پس متعلق به افراد محتاج ومسکینی بود که
در دریاکار می کردند پس خواستم آنرا معیوب کنم
و پشت سرآن پادشاهی بود که هرکشتی را به غضب
تصرف می کرد واما آن پسر، پدرومادر مؤمنی داشت
64کهف - 1 آیات 68
284/ 2 حیوه القلوب بنقل از مجارالانوار 13

106
وخودکافر بود، ترسیدم که کفر وطغیان او ایشان
را فراگیرد و اذیت به ایشان برساندیا ایشان را
طاغی و کافر گرداند پس خواستیم که به عوض آن
پسرعطا کند به ایشان پروردگارایشان که فرزندی
نیکو وپاکیزه و نزدیکتر باشد از جهت مهر بانی
ومروت (برپدرو مادر )اما دیوار پس از برای دو
یتیم بود که درآن شهر بودند و درزیر آن دیوار
گنجی برای آ.ا بود وپدرایشان صالح و درستکار بود
پس خدا خواست که آن دو پسر به حد بلوغ برسند و
بیرون آرند گنج خود را اززیر دیوار .این رحمتی از
سوی پروردگارت به ایشان و این کارها را من از
نزد خودنکردم (بلکه دستور پروردگارت بود )این
بود تأویل آنچه که برآن صبر نمی توانستی بکنی 1و
ازصاحب مجمع البیان بنقل از قرآن اهل بیت چنین
آن پسر » نقل کرده است که فرمود چنین نازل شد که
پس پدرو مادرش مؤمن بودند واو مطبوع به کفر
پس خض رگفت: من چون نظرکردم دیدم برپیشانی .« بود
یعنی درعلم الهی چنین »ً طبع کافرا » او نوشته بود
است که او کافرخواهد بود پس ترسیدم طغیان او
پدرومادرش را فراگیرد …..پس خداوند به عوض آن
پسر، دختری به ایشان داد که ازاو پیغمبری بهم
رسید.
1 بقیه آیات کهف تا 81

107
و ازحضرت امام محمد باقر (ع)نقل می کند که
فرمود:آن گنج طلاو نقره نبود بلکه لوحی بود که
درآن این چهار کلمه بود منم خداوندی که بجز من
خداوندی نیست، محمد رسول من است عجب دارم برای
کسیکه یقین به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد می
باشد، عجب دارم برای کسی که نشاه دنیا را می
بیند چرا انکار نشاه آخرت می ک ند 1 بر کسی که یقین
به حساب قیامت داشته باشد چرا دندانش بر خنده
گشوده ود، عجب دارم بر کسی که یقین به قدر داشته
باشد را که دلگیر اشد از دیر رسیدن رودی او یا
چرا گمان می کند خداوند روزی او را دیر خواهد
فرستاد، عجب دارم.
نام اصلی خضر
ازامام صادق منقول است که خضر پیغمبرمرسل
بودخدااو را مبعوث گردانید بسوی قومی وایشان را
دعوت کرد به یگانه پرستی خدا و اقدار به پیغمبران
و کتابهای خدا و معجزه اش آن بود که برروی هرزمین
خشک که می نشست سبز و خرم می شد وبرهرچوب خشک
که می نشست یاتکیه می داد سبز می شد و برگ در
آن می روئید وشکوفه می کرد و به این سبب او
راخضر گفتند :ونام آن حضرت تالیا پسر ملکان پسر
ارفخشدپسرسام پسر نوح (ع)بود وحضرت موسی چون
خدابا او سخن گفت:و ازبرای او درالواح از
1 حیوه القلوب بنقل ار خصال 236

108
هرچیز موعظه وتفصیلی برای هرحکن نوشت ومعجزه ید
بیضا وعصا و طوفان وملخ و قمل 1 و ضفادع 2 وخون و
دریا شکافتن رابه او عطا فرمود و فرعون و قوم او
رابرای او غرق نمود، در موسی عجبی که لازم بشر
نیست حادث شده و درخاطر خودگذرانید که :من گمان
ندارم که خدا خلقی داناتر از من آفریده باشد،
پس حق تعالی به جبرئیل (ع) وحی فرستاد که : دریاب
بنده من موسی را پیش ازآنکه به عج ب هلاک شود و
بگو به اوکه نزد ملاقات دو دریا مرد عابدی هست
از پی او برو و ازاوعلم بیاموزپس جبرئیل نازل شد
و رسالت الهی را به موسی رسانید حضرت موسی دانست
که این وحی به سبب آن چیزی است که درخاطر او
گذشت پس با فتای خود یوشع بن نون رفتندتا…..
یک روایت درباره پندهای خداوند تعالی به موسی
از امیرالمؤمنین علی ع منقول است که خداوند عالمیان
به موسی بن عمران وحی کرد که ای موسی حفظ کن
وصیت مرا ازبرای توبه چهارچیز .اول آنکه تا
ندانی که گناهانت آمرزیده شده است به عیب های
دیگران مشغول مشو دوم آنکه تاندانی که گنجهای
من تما م نشده است به سبب روزی خود غمگین مباش سوم
آنکه تا ندانی که پادشاهی من زایل نمی شود امید
- 1 شپش
- 2 قورباغه

109
از غیرمن مدار چهارم آنکه تاندانی که شیطان مرده
است از مکراو ایمن مباش 1
هنگامه وفات هارون و موسی
درکتاب تاریخ انبیا نوشته سید مهدی موسوی آمده
است که چون چهل سال موسی و ب نی اسرائیل درتیه (
بیابان)ماندند روزی موسی به هارون گفت :
برخیزازتیه برویم هر دو از تیه بیرون رفته،
بوستانی دیدند درآن حوض آبی بود و کنارآن تختی
.اد پس هارون برآن تخت نشست و گفت : یا موسی چه
خوش جایی است وهمانجا عزرائیل آمده جان آن حضرت
را برتخت قبض نمود.
و در وفات حضرت موسی آورده است :روزی بامداد،
موسی بیرون آمد دید که عزرائیل برابرش ایستاده
گفت:ای عزرائیل به قبض روح آمده ای گفت :بلی
گفت:از کدام راه جان من را خواهی برد؟گفت :از
راه دهن . گفت: بی واسطه با حق تعالی مناجات
کردم!گفت:از راه گوش .گفت به آن ندای حق
شنیده ام !گفت:از راه چشم گفت :به آن نور تجلی
دیده ام !گفت:از راه دست .گفت :به آن الواح
گرفته ام !گفت:از راه پای .گفت:به آن به طور
رفته ام !عزرائیل گفت :بارخدا! یاهرچه گویم کلیم
تو برمن حجت می گیرد .ندا آمد ای موسی دوست
نداری که به نزدیک ما آیی؟ پس قدمی چند برفت با
1 حیوه القلوب بنقل از خصال وروضه الواعظین 469

110
عزرائیل چند نفری دید که گودی می کنند گفت :
قبرکیست؟ گفتند :یکی از خالصان درگاه حق تعالی .
سپس سیب آوردند و پیش موسی نگه داشتند موسی آن
را بوئید وجان به حق تسلیم نمود
حضرت داود
داود در زمان یوشع یا اشموئیل که بعد ازحضرت
موسی به رسالت قوم مبع وث شده بود زندگی می کرد
ودر آن زمان جوانی بود که در یک نبردخدایی شجاعت
ودلاوری مردی ازخودبجای گذاشت وبا کشتن جبارزمان
خود به نام جالوت به درجه حکمت و ملکت از سوی
خداوند رسید .قصه ازاین قراراست که جمعی از
بزرگان بنی اسرائیل پس از وفات حضرت موسی نزد
پیامبرشان یوشع یا اشموئیل (=تنومندخوش اندام
دارای اندام قوی )آمدند و از او خواستند تا
فرمان جهاد برعلیه ستمگر زمان شان (جالوت )را
بدهد یوشع گفت :آیا گمان نمی کنید که حکم جهاد
صادر شود و شما سر باز زنید؟ گفتند :چگونه نبرد
نکنیم بااین ستمگر، حال آنکه ما را ازخانه و
کاشانه واهل مان بیرون نمود وما را به ویرانی
وبیچارگی کشانده است.
آنگاه که ازسوی خداوند خدمان آمدکه طالوت
رابعنوان فرمانده دراین جهاد پیروی نمائید زبان
به اعتراض گشودند و گفتند : چگونه او برما
فرمانروایی وسروری نماید، حال آنکه ما براین کار

111
شایسته تریم واو از ن ظر مال وثروت چیزی دردست و
بال ندارد . یوشع بدا.ا گفت :ولی او دارای دو صفت
برجسته است که لازمه فرماندهی است وبرتری او را
ثابت می کند او هم قوی است وهم دارای علم
فراوان. پس اگر واقعاً تصمیم به جهاد با دشمن
خویش دارید او رافرمانده خویش برگزینید و دست
از اختلا ف بردارید وباز نشانه ای دیگر برای اوبا
زگو کردکه همه ساکت شدند وآن اینکه صندوقچه ای
دارد که درآن سکینة پروردگارتان است که میراث
خاندان موسی وهارون است . نویسنده کتاب تاریخ
انبیاء( سیدمحمد مهدی موسوی )از امیرالمؤمنین نقل
می کند که سکینه (جانوری بود )که روی آ ن به
مثابة روی آدمی بود ودوبال داشت و به وقت
کارزار از تابوت بیرون می آمد ومانند بادی که
سخت وزد برروی دشمنان می جست وایشان را متفرق می
ساخت وبنی اسرائیل همواره آن تابوت را پیش صف
لشکرخودهمراه داشت وباعث اطمینان خاطر ایشان
میشد اولاد هارون ( مراد انبیاء بنی اسرائیل است
که ابنا عم موسی بودند )وآنچه درآن تابوت مانده
نعلین و عصا وجامه های موسی بود وعمامه هارون و
پاره ترنجبین که درتیه برایشان می بارید وریزه
های الواح.
همه بنی اسرائیل از شهر ایلیا بیرون آمدند
وتعداشان را هشتاد هزار جوان با قوت نوشته اند

112
پس با شوک ت تمام متوجه حرب جالوت شدند ودراین
میان قبل از اینکه به نبرد اصلی (جهاد ) برسند
خداوند آ.ا رابه جهاد اکبر (مبارزه با نفس )
امتحان نمودند و طالوت به آ.ا گفت :خدواند شما را
با جوی آب آزمایش می کند پس هرکدام که از آن
نوشید، از من نیست مگراینکه یک مشت ازآن برد ارد
و به اندازه کف دست بیا شامدپس جملگی ازآن آب
آشامیدند مگر اندکی ازآ.ا که سیصد وسیزده
نفربودند و به روایتی چهارهزار به یک کف اکتفا
کردند پس باخوردن آب تشنگی شان بیشتر شد و
ازقافله باز ماندند چون لشکر جالوت را دیدند از
زیادی سپاهیان به وحشت افتادند و گفت ند :ما
توانایی رودررویی باجالوتیان را ندرایم ولی آ.ا
که باور دینی شان قوی بود و اعتقاد به قیامت
داشتند گفتند :ای بسا کم لشکریانی که با لشکر
عظیم مبارزه کردندوپیروزشدند به لطف وخواست
خدایی پس اگر خدابخواهد ماهم پیروزیم پس خداوند
این لشکر را یاری نمود و آ.ا را که ازعده زیادی
برخوردار بودند شکست دادند وداود جالوت را کشت
وخدواند به پاس این دلاوری داود او را ملک وحکمت
وعلم هرآنچه که اراده کردعنایت فرمود .آورده
اند:داود دست کرد و سنگ را زتوبره بیرون آورد
هرسه یکی شده بود درفلاخن .اد به جانب جالوت
انداخت، پس سرش شکسته شد ومغزش پریشان شد و

113
بدینوسیله لشکرش تارومارشد (وبعضی می گویند به
سنیه و قلب جالوت که عظیم الجثه بود نشست و
ازپشت وی بیرون آمد )وباز نویسی تاریخ انبیا (محمد
مهدی موسوی )می نویسد که طالوت دختر خود را به
وی داد و انگشتر مملکت داری درانگشت او کرد واو
را برتخت خود نشانید.
داود دارای آو از خوش بود چنانکه هنگام تسبیح
وآو از او کوه ها وپرندگان با اوهم آو از می
شدند ودسته دسته پیرامون او به ذکر مشغول شدند و
خداوند زبور را بر او نازل کرد که زیاد برتورات
بود.داود آهن را به زره تبدیل می کرد ودراین
کار (زره سازی)تبحری خاص داشت
رسات داود برای شداد
همانگونه که در سوره فجر آمده است قوم عاد قوم
ثروتمند و سرکشی بودند که درصحاری عدن باغی بنام
(ارم)ساخته بودند عاد دارای دو فرزند بنام
شدید وشداد بود که هر دوپادشاه بودند .چون شدید
درگذشت، سلطنت به شداد رسید و به جهت ب زرگی
مملکت خویش دعوی خدایی می کرد وهرچه وعده وعید
ومعجزات می دید بیشتر عناد می کردو چون وصف بهشت
می شنید، می گفت :من مثل آن می سازم .روم
وترکستان و هندوستان و حبش زنگبار و اکثر بلاد
عالم در تحت تصرف او بود و دیوارها وبناهای کاخ
ودیوارها همه از زر وسیم بود وبیننده را به تعجب

114
وامی داشت بعدازاتمام وآباد کردن و زراندوزی و
دفن طلا و نقره وبنای این همه شوکت، خداوند جان
شداد را گرفت وفرصتی که پای دیگر ا ز رکاب بیرون
کند به اونداد و جان راو را قبض کرد و صیحه ای
ار فرشته ای درآمد وه همه یکباره هلاک شدند و آن
شهر از نظر مردمان پنهان ومحوگردید.
دراحوالات حضرت داوود ع آمده است که یک روز را
در مسجدبه عبادت مشغول بود و روز دیگر راقضاوت
بین مردم می پرداخت یک از آن روزها که مشغول
عبادت بود وفرشته جبرئیل و میکائیل بهصورت انسان
از دیوار مسجد بالا رفتند و به مسجد درآمدند
حضرت داود با مشاهده آندو ترسید گفتند :نترس ما
دو طرف مخاصمه هستیم که برای داوری نزد توآمدیم
داود ا زدعوای آندو جویا شد یکی ازآندو گفت :
این مرد برادر من است ونود ونه میش دارد و من
دارای یک میش می باشم پس به من می گوید که او
را نیز به من ده تا درتصرف من باشد حضرت داود
گفت:بتحقیق که بااین درخواست درحق تو ستم روا
داشته است پس ا زاین حکم داود متوجه شد که آ.ا
از دیوار مسجد وارد محراب عبادتش شده اند احساس
کرد که امتحان و ازمایش الهی درکاراست پس به
انابه و سجده درافتاد و ازخداوند غفران
طلبید(البته این داود گناه نبود بل که ترک اولایی
بودکه برای مقام قرب نبوی با ید متوجه این کار

115
میشد)پس داود اینگونه تضرع نمود اللهم بحق محمد
وال محمد تب لی واغفرلی پس خداوند استغفار او را
پذیرفت
قصه گوسفندان و کشتزار
وباز درقرآن آمده است که گوسفندانی وارد
کشتزار(تاکستان انگور ) فردی شدند و از کشتزار
هرچه می خواستند به چرا مشغول بودند حکم آن
راازداود و سلیمان پرسیدند گویند نام یکی از دو
دهقان ایلیا و دیگری یوحنا بود ایلیا گفت :ای
خلیفه خدا همسایه من یوحنا رمه خودرا درکشتزارمن
انداخته و تمام آنرا خورده است داودازیوحنا
پرسید:توچه می گویی؟ او گ فت: من درخواب بودم و
این اتفاق روی داد، فرمود :حساب کنید بهای زرع و
گوسفندان چقدراست چون حساب کردند مساوی هم
بودپس حکم فرموندکه گوسفندان خود را به ایلیا
ده، وقتی آندو رفتند، سلیمان به پدر گفت :حکم
غیراز این هم به صلاح بود .گفت :چگونه؟ سلیمان
جواب داد :نیست صاحب زرع را مگر آنچه درشکم این
گوسفندان بیرون بیاید دراین سال .پس داود برهمین
منوال حکم نمود (شیرگوسفندان را به صاحب زرع
دریکسال بدهند )اینجاست که قرآن می فرماید :ما
آن را به سلیمان تفهیم نمودیم درحالیکه هر دو
دارای حکمت وعلم بودند.

116
چون عمر داود به صد سال رسید جبرئیل او راخطاب
فرمود ای داود فرزندان را طلب کن ومسئله ای چند
بپرس، هرکدام جواب گوید او را خلیفه خویش قرار
ده، داود نوزده پسرداشت که کوچکترین شان سلیمان
بود.اینچنین سؤال فرمود که : قوت درکجاست؟حضرت
سلیمان گفت :ای پدر اگر دستور دهی من گویم، ایمان
دردل است محبت درزبان و دل و شرم در چشم و عقل
در دماغ و قوت در استخوان بعد ازآن فرمود:
درزمان، زن بیشتراست یا مرد؟ سلیمان گفت :زن
دلیل را پرسید، گفت :درجهان هر چه زن اند خود
زنند و هرکه به فرمان زن است آن هم زن است .
پرسید:درجهان زند ه بیشتراست یا مرده؟ سلیمان
گفت:مرده، زیرا که همه را راه به مرگ است .
بعدازآن گفت :از این جهان تاآن جهان چند روز
است؟ گفت :یک روز پرسید از سنگ سخت تر چیست؟
گفت:دل کافر .گفت:بدترین چیزها چیست؟ سلیمان
گفت:خوی بد، گفت : بهترین؟ گفت : خشنودی و سؤالاتی
دیگر که سپس داود سلیمان را برتخت خویش نشاند.
حضرت یونس (ذالنون)
یونس فرزند متی، لقب او ذالنون (صاحب ماهی )است
از پیغمبران معروفی که ظاهراً بعد ازموسی وهارون
قدم به عرصه وجود گذاشت، بعضی او را از اولاد
هود شمرده اند و مأموریت او را هدایت باقیماندة
قوم ثمود دانستند .سرزمین ظهور او منطقه ای از

117
عراق بنام نینوا بود . بعضی ظهور او را حدود 825
سال قبل ازمیلاد مسیح نوشته اند .هم اکنون
درنزدیکی کوفه در کنار شوا قبر معروفی است بنام
یونس، در بعضی کتب آمده او پیامبری از بنی
اسرائیل بود که بعد از سلیمان به سوی اهل نینوا
مبعوث شد
داستان رسالت یونس
یونس هم انند سایر انبیاء (ع)دعوت خود را ازتوحید
ومبارزه با بت پرستی شروع کرد و سپس با مفاسدی
که درمحیط رائج بود به مبارزه پرداخت .اماآن قوم
متعصب که چشم و گوش بسته ازنیاکان خود تقلید می
کردند دربرابر دعوت او تسلیم نشدند یونس همچنان
از روی دلسوزی وخیرخواهی مانند پ دری مهربان آن
قوم را اندرز می داد، ولی درمقابل این منطق
حکیمانه چیزی جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمی
شنید.تنها گروه اندکی که شاید ازدونفر تجاوز نمی
کردند (عابد و عالمی ) به او ایمان آوردند .یونس
آنقدر تبلیغ کرد که تقریباً از آ.ا مایوس شد در
بعضی از روایات –یونس به پیشنهاد مرد عابد تصمیم
گرفت برآ.ا نفرین کند (تفسیربرهان)
این برنامه تحقق یافت ویونس به آ.ا نفرین کرد .
به او وحی آمد که درفلان زمان عذاب الهی نازل می
شود.هنگامیکه موعد عذاب نزدیک شد، یونس همراه
مرد عابد ازمیان آ.ا بیرون رفت درحالیکه خشمگین

118
بود تا به ساحل دریا رسید درآنجا یک کشتی پراز
جمعیت وبا را مشاهده کرد و ازآ.ا خواهش نمود که
او را همراه خود ببرند وسوارکشتی شد طبق روایات
ماهی عظیمی سرراه را برکشتی گرفت دهان باز کرد
وگوئی غذائی می طلبد.
سرنشینان کشتی گفتند :به نظر می رسد گناهکاری
درمیان ماس ت (که باید طعمه این ماهی شود و چاره
ای جز استفاده ازقرعه نیست)دراینجا قرعه
افکندند قرعه به نام یونس درآمد طبق روایتی سه
بار قرعه را تکرار کردند و هرسه بار به نام
یونس درآمد ناچار یونس راگرفتند دردهان ماهی
عظیم پرتاب کردند (فساهم فکان من المدحضین :یونس
با آ.ا قرعه افکند ومغلوب شد )این تفسیرنیزگفته
شده که :دریا طوفانی شد و بارکشتی سنگین بود
وهرلحظه خطر غرق شدن سرنشینان کشتی را تهدید می
کرد وچاره ای جز این نبود که برای سبک شدن کشتی
بعضی ازافراد را به دریا بیفکنند وقرعه به نام
یونس درآمد، او را به دریا انداخ تند ودرست درهمین
هنگام .نگی فرا رسید و او را درکام خود فروبرد .
در روایتی آمده است که خداوند به آن ماهی وحی
فرستاد که هیچ استخوانی را ازاو مشکن و هیچ
پیوندی را قطع مکن.
یونس خیلی زود متوجه ماجرا شد و با تمام وجودش
روبه درگاه خدا آورد و از ترک اولای خویش

119
استغفار کرد و ازپیشگاه مقدسش تقاضای عفو کرد .
در روایتی (بنقل از تفسیر علی بن ابراهیم )از امیر
مؤمنان علی (ع):توقف یونس درشکم ماهی 9 ساعت
ذکر شده است
اگر او از تسبیح کنندگان نبود مسلما تا
روزقیامت درشکم ماهی میماند 1
ماهی عظیم درکنار ساحل خشک و بی گیاه آمد و به
فرمان خدا لقمه ای را که ازاو زیاد بود بیرون
افکند.اما پیداست این زندان عجیب سلامت جسم
یونس را برهم زده بود بیمار ناتوان از این
زندان آزاد شد باز دراینجا لطف خدایی به سراغش
آمد و بدنش که بیمار و آزرده خاطر وخسته بود .
آفتاب ساحل او را آزار می داد پوششی ل طیف لازم
بود تا بدنش درزیرآن بیارامد قرآن می فرماید
(ما کدوبنی براو رویاندیم )تا درسایه برگهای .ن و
مرطوب بیارامد.
شخصی به رسول اکرم (ص)عرض کرد :انک تحب القرع .
آیا شما کدو را دوست دارید؟ فرمود :اجل هی شجره
اخی یونس!آری آن گیاه برادرم یونس است.
هنگامی که یونس با حالت خشم وغضب قوم خود را
رها کرد ومقدمات خشم الهی نیز براآ.ا ظاهر شد
تکان سختی خوردند و به خود آمدند اطراف عالم و
- 1 سوره صافات آیه 143

120
دانشمندی را که درمیان آ.ا بود گرفتند و با
رهبری او درمقام توبه برآمدند.
در بعضی روایات آ.ا دسته جمعی به سوی بیابان
حرکت کردند وبین زنان و فرزندان و حیوانات و بچه
های آ.ا جدایی افکندند، سپس گریه را سردادند
وصدای ناله خودرا بلند کردند ومخلصانه از گناهان
خویش وتقصیراتی که درباره خدا –یونس- داشتند توبه
کردند دراینجا پرده عذاب کنار رفت وحادثه
برکوهها ریخت وجمعیت مؤمن توبه کار به لطف الهی
نجات یافتند .بعد از این ماجرا به سراغ قومش آمد
تا ببیند عذاب برسرآ.ا چه آورده است
هنگامیکه آمد درتعجب فرو رفت که چگونه در روز
رفتنش همه بت پرست بودند ولی اکنون همه موحد وخدا
پرست شده اند !قرآن میفرماید : آ.ا ایمان آوردند
وما آ.ا را تازمان معین بهره مند ساختیم.
ذوالکفل (خرقیل)
کفل به معنی نصیب و هم به معنی کفالت وعهده داری
است بعضی گفته اند چون خداوند نصیب وافری از
ثواب ورحمتش دربرابر اعمال وعبادات فراوانی که
انجام می داد به او موهبت فرمود ذوالکفل نامیده
شد و بعضی می گویند : لقب الیاس است، همانگونه که
اسرائیل لقب یعقوب و مسیح لقب عیسی وذالنون لقب
یونس می باشد.

121
درآیات 48 سوره ص و 85 سوره انبیاء ا زذوالکفل
به نام نیکوکار و بنده صابر ذکر شده است سومین
پیامبر بعد ازموسی(ع)خرقیل (ذوالکفل)بود
پیامبری با خرد وصبور ودر ردیف ادریس و اسماعیل .
درروزگار او که پیامبر ع ده ای از بنی اسرائیل بود
دشمنی خطرناک از پادشاهان قلمرو بخاطر او به بنی
اسرائیل حمله ور شد وایشان امر به جهاد ودفاع
کرد و مردم با اکراه به این کار تن دادند.
جنگ در هامونی بیروش شهر واقع بود که اطراف آن
تپه وجودداشت خرقیل سپاه خود را دربرابر دشمن به
دقت آرا ست به سبک جنگ های آنروز، طلایه در پیش،
میمنه ومیسره در دو جانب قلب در وسط وعقبدار در
پشت سر، ضعف ایمان در سپاه خرقیل و قدرت ظاهری
در سپاه دشمن باعث برهم زدن آرامش سپاه خرقیل شد
وسربازان کم کم از سپاه گریختند ودعوت به مقاومت
خرقیل تاثیری نداشت خرقیل سپاه خو د را نفرین کرد
و خداوند هلاکشان فرمود.
خرقیل وقتی هلاکت سپاه را دید دلش به دردآمد وعرض
کرد:پروردگارا هرچند من بر آنان خشمگین شدم و
آنان از فرمان مقدس جهاد تن زدند اما به هرحال
از بندگان تو و پرستندگان ذات بزرگوار و عزیز
تو بودند از تو به تضرع خواستارم که برآنان رحمت
آوری وایشان را ببخشایی خداوند بزرگ ومهربان

122
دعای آن بزرگوار را پذیرفت وهمه مردگانرا دیگر
بار زنده ساخت.
الیاس و الیسع
در سوره انعام آیه 85 و سوره صافات آیه 122 و
آیه 130 سوره صافات وسوره ص آیه 86 ایشان یاد
شده است ( در آیه 130 سوره صافات بر آل یاس ین سلام
فرستاده که برخی مفسرین معنی آن را الیاس می
دانند.الیاس پیامبر خدا مردم زمان خویش را از
بت پرستی (که بت بعل را می پرستیدند )برحذر می
داشت وهمواره به ارشاد آ.ا می پرداخت تا قدری به
تاریخ قوم خویش یعنی بنی اسرائیل بیندیشند و
پدران شماایا پیامبر بزر گ حضرت موسی را تکذیب
نکردند؟ وفریب سامری را خوردند و به پرستش
گوساله تن در دادند من به شما پند می دهم که الله
را که پروردگار شما و پروردگار پدران نخستین شماست
بپرستید و از بت پرستی دست بردارید مرا دروغگو
می نامید، اما بدانید که من راستگویم واگر به
سوی خدای یکتا بازگردید وهمچنان به بت پرستی
ادامه دهید به عذاب الهی دچارخواهید شد من
برعاقبت شما بیمناکم بدینگونه سالها الیاس و سپس
الیسع آن قوم را به شکیبایی پیامبرانه و با رأفت
ومهربانی از شرک و پرستیدن بت بعل پرهیز می
دادند و به پرستش خدای یگانه دعوت میکردند و ج ز
شماری اندک که فطرت الهی خویش را فراموش نکردند

123
قوم تکذیب شان کردند و آزار می رساندند وگرفتار
عذاب شدند.
داستان حضرت عزیر
بعد ازآنکه بخت النصر، بیت المقدس را با لشگریانش
خراب کرد، عزیر با درازگوش خویش از آنجا می گذشت
و درپارچه ای انجیر و درظرفی شیره انگور باخود همراه
داشت و چون آن خرابه و مرده های آنرا مشاهده
کرد، از روی تعجب گفت : یعنی خدا چگونه این
مردگان را دوباره احیاءمی کند؟ 1 و به آن ده چنان
شده بود که سقف های خانه های آن با زمین یکسان
شده بود و آن سرزمین به صحرایی خشک و مرده و
وحشتناک تبدیل شده بود خدا وند برای اینکه به او
این امر را ثابت گرداند، او رابه مدت یکصد سال
کشت سپس زنده گردانید وبعد از زنده شدن فرشته
ای او را خطاب نمود که :ای عزیر چقدر اینجا بودی
؟ (نوشته اند آن زمان که او ازآنجا می گذشت
هنوز آفتاب غروب نکرده بود ) گفت :یک روز یا
قسمتی ازروز را آن فرشته گفت : بلکه توصد سال
درنگ کردی !پس به طعام وشراب خود بنگر که هیچ
تغییری نکرده است و نگاه کن به درازگوش خود وما
ترا برای مردم نشانه ای (عبرت )قرار دادیم و
بازبرای اینکه او قدرت خداوندی را مشاهده نماید،
خطاب نمود :ونگاه به استخوا.ای حمار کن که چگونه

124
آ.ا را بر روی هم مرکب (و کامل )می گردانیم و
سپس روی آن گوشت می رویانیم .آنوقت درازگوش
خودرا دید که سالم و مانند قبل درموضع خود قرار
گرفت.عزیر چون این قدرت را دید براو روشن شد
عظمت پروردگار و گفت :دانستم که خداوند
برهرچیزی تواناست!
لازم به ذکر است که یهو د وقتی عظمت عزیر را دیدند
بعضی از روی جاهلیت او را پسر خدا می خواندند
همچون بعضی از نصاری که عیسی را پسرخدا
خواندند 2که اینها همه کفر شرک می باشد
حضرت سلیمان
سلیمان میراث ملک وپادشاهی پدر را برد و از
ملکاتی عظیم بهره مند بود ازجمله اینکه زبان
مرغان را می فهمید و بربادها مسخربود او را تختی
بود که هیچکس را نبود از سلاطین، لشگریانش عبارت
بودند از جن و انسان و پرندگان که همه برای او
درخدمت بودند درعین حال ملک و ثروت او را ازیاد
خداغافل نکرد، گویند روزی بر دهقانی گذشت که
زمین را شخم می زد چون او را دید گفت :سبح ان الله
آل داود را عجب پادشاهی داده اند عظیم !باد آو
از او را به گوش حضرت سلیمان (ع)رسانید باد را
امر کرد تا بساط او را برزمین .اد وآن دهقان را
1 این قضیه درایه 259 سوره بقره آمده است
2 آیه 30 سوره توبه به این مطلب اشاره دارد

125
طلبید وگفت :آنچه می گفتی شنیدم، پس پیاده شدم و
نزدیک تو آمدم تا آرزوی چیزی نکنی که بدان قادر
نشوی ای دهقان !بدان که ثواب یک تسبیح که بندة
مؤمن بگوید از روی صدق و خلوص عقیده، بهتراست از
پادشاهی که به آل داود داده اند زیرا که ثواب
یک تسبیح باقی است وملک آل داود فانی ! دهقان
گفت:ای خدای تعالی !کشف غموم تو کند، چنان که
غم از دل من برداشتی.
سلیمان با لشگر خود از وادی الس ریر گذشت و آن
موضعی است درطائف و ازآنجا به وادی النّمل رسید
وقت نماز شده بود به باد امرکرد که بساط را
برروی زمین اندازد تا عبادت حق تعالی نماید وقتی به
وادی مورچگان درآمدند مورچه ای که مهتر همه
مورچگان بود، گفت :ای مورچگان درآئید به مسکن
های خود که دره م نشکنند شما را (لگد مال نکنند )
سلیمان و لشگریانش نادانسته !باد آو از او را
به سلیمان رسانید پس تبسم کرد، درحال خنده (به
حالت قهقه نرسیده بود)از گفتار آن مورچه
ولشگرخود را ا زفرود آمدن بازداشت و آن مورچه
را طلبید وفرمود:ای مورچه!ندانسته ای که
لشگرمن ستم نمی کنند؟ گفت :من مهتراین قومم و
چاره ای جز نصیحت ندارم ومقصودم این بود که با
نگاه در دبدبه و کوکبه تو از ذکر خدا غافل
نشوند.سلیمان پس ازآن به دعا ومناجات پرداخت و

126
از خداوند به سبب نعمتی که به اوداده بود طلب
شکر گزاری نمود وا زاو خواست تا او را وارد
انسا.ای درستکار فرماید می گویند : درهمین سفر به
وادی رسیدند که هوای خوش داشت و درختان و سبزه
زار بسیار، درآنجا فرود آمدند و چون وقت نماز بود
خواست که وضو سازد .آب نبود .هدهد در یافتن آب
مهارت داشت هرچه دنبال او گشتند او را نیافتند
وطبق قولی در نواحی بیت المقدس بود که هدهد غائب
شد، گفت :پس اگر او را پیدا کنم عذاب کنم او را
یا بکشم یا اینکه برای این کارش دلیل آورد دیری
نگذشت که هدهد بازگشت .هدهد چون پروبال زد و به
هوا رفت ناگاه باغی به نظراو آمد و به هدهد
دیگر رسید واو از وی پرسید که ازکجا می آیی
گفت:ازنزد سلیما ن، پادشاه انس وجن .و او از وی
پرسید تو ازکدام سرزمین می آیی؟ واوگفت :از ولایتی
که پادشاهش زنی است به نام بلقیس واو را برد
تانشان دهد، هدهد که از عقوبت سلیمان می ترسید،
آن دیگر او را گفت :که نترس !اگراین خبر نزد او
رسانی خوشحال شود .باری عفریت مرغان که کرکس
نام داشت و پادشاه آنان یعنی عقاب رابه دنبال
هدهد فرستاد وتا دیدند ازجانب سباء می آید آهنگ
اوکردند و خواستند با چنگال پاره کنند ولی رخصت
خواست و خواست حجت آرد .عقاب نزد سلیمان رفت و
عرض داشت : یا نبی الله هدهد را آوردم سلیمان او را

127
درحالیکه پراو می کشید نزد خود آورد وگفت :
امروز ترا عذابی کنم که همه عبرت گیرند پس هدهد
گفت:یا نبی الله یادکن آن روز را که ترا پیش حق
تعالی بدارند !آنوقت از سرزمین سباء گفت : بدرستی
یافتم زنی را که پادشاهی ایشان می کرد و او را
تخت و ملکتی عظیم بود و از هرچیزی که پادشاهان را
کار آید داشت وآ.ا به جای خدای جهان خورشید را
می پرستیدند .سلیمان گفت :باید تأمل کنم که آیا
راست می گویی یا دروغ !سپس نامه ای نوشت به
این نحو : بسم الله الرحمن الرحیم از سلیمان بن داود
بنده خدا به بلقیس ملکه سبا :سلام بر کسی که
درطریق هدایت قرار گیرد برمن سرکشی مکنید
وخودتان را تسلیم کنید ودستور داد که :این
نوشته را به سوی آ.ا بیفکن، بعد به گوشه ای
بروومنتظر پاسخ باش .وقتی بلقیس نامه را دریافت،
به درباریان خویش گفت :نامه ای باارزش به من
افکنده شده است وآن ازسوی سلیمان است و اینگونه
نوشته است :بسم الله الرحمن الرح یم. برمن برتری
مجوئید ودرحال تسلیم به سوی من آیید آنگاه با
اشراف خود مشورت کرد و گفت :من هرگز بدون نظر
شمابرامری فرمان قاطع صادر نکردم آ.ا درپاسخ
گفتند:مادارای سازوبرگ جنگی بسیار ودارای قدرت
نظامی می باشیم حال هرگونه که خودتصمیم بگیری ما
اطاعت می کنیم .بلقیس گفت :همانا پادشاهان را

128
عادت اینچنین است که هرگاه وارد قریه ای شوند
عزیزان آن سامان را ذلیل می کنند (درجنگ بی رحم
اند)پس من هدیه ای برای آ.ا می فرستم ببینم
چگونه پاسخ می آورند سپس کنیزان وزرودر و یاقوت
و مشک و زعفران و ….رابه همراه نامه ای برای
سلیمان فرستاد 1
و نوشته اند منذربن عمر را با یکی از اشراف قوم
خود برای رفتن مقرر فرمود و گفت : ای منذر برو
ونیکو احتیاط کن اگر به چشم غضب وسیاست به تو
نگریست که او پادشاه است و ما براو غالب شویم و
اگر به تازه رویی خوشخویی با تو سخن گوید بدان
که او پیغمبر خداست سخن او نیکوبشنو وجواب نامه
را بیاور.
منذر با غلامان خویش نزد سلیمان آمدند آن حضرت
با روی خوش تبسم کرد ومنذررا حال پرسش نمود منذر
نامه را بیرون آورد و بوسید و برگوشة تخت .اد سپس
هدیه ها را در کرد سلیمان گفت :آیا مرا باهدیه
کمک می کنید حال آنکه آنچه نزد خدای ع زو وجل
مرا عطا شده است بسی بهتراست بروید و به آ.ا
بگویید که شما باهدیه خود دل خوش دارید پس با
لشگریانی به نزد شان می آئیم که قبل از آن
مانند آن ندیده باشند وآ.ا را اسیر ودربند خویش
نمائیم.
1 ماخوذ ا زتاریخ پیامبران سید محمدمهدی موسوی

129
بلقیس رسولی فرستاد و اطاعت و تسلیم خود را عرضه
داشت.سپس سلیمان لشگریان خود را گفت :کدامیک
قبل از آمدن بلقیس تخت او را نزدمن حاضر می
دارید؟ عفریتی از جنیان گفت :من قبل از اینکه از
جایت برخیزی آن را حاضر می کنم .منقول است که او
که « اهیا شر اهیا » به زبان عبری این ذکر را گفت
به عربی همان حی وقیوم می باشد و به قولی گفت :یا
ذوالجلال و الاکرام ویااینگونه ذکر گفت : یا الهنا
واله کل شی الها واحداً لا اله الا انت و یا اینکه
وآن فرد که این علم را « یا الله یا رحمن » : گفت
بود 1 « آصف بن برخیا » داشت خضر یا به قول مشهور
پس با دعای آصف بن برخیا تخت ملکه سبا نزد
سلیمان حاضر شد (روایت است آنرا با طی الارض
آوردند) پس به درباریان گفت :آنرا تغییر دهید
(به پشت .ید ) تا ببینم آیا بلقیس آنرا می شناسد
یا نه؟ وقتی بلقیس آمد از او پرسیدند :آیا این
تخت توست ؟ نگاهی انداخت و گفت :گویا آن تخت باشد
و ازاینجا سلیمان عقل بلقیس را به کمال امتحان
نمود چرا ک ه با احتمال سخن گفت :نه به جزم (
سلیمان را گفته بودند که او عقل راکامل نیست و
پای چون حمار دارد ) پس یکی از دو شبهه برطرف
گردید.اکنون باید پاهای او را امتحان میکرد
وقصر چون آبگینه ای ساختند بلقیس گمان کرد
1 او را وزیرخاص سلیمان پسرخواهر وولیعهد او گفته اند

130
دریاچه ای است وخواست جامه های خودرا بالازند
سلیمان گفت :فروگذار دامن خودرا اینجا عرصه ای
است از آبگینه (چون خواهد زنی اختیارنماید رواست
که ما اینچنین بیازماید ) پس دید پاهای او را که
مو دارد به او طبع او ناخوش آمد ودرعلاج ازاله
آن دستورداد تا آهک و زرنیج را ممزوج دارند و
نوره را برپاهای خویش مالید (و اینگو نه نوره را
ساختند) و آورده اند که بعدازاین دو آزمون
سلیمان بلقیس را به همسری اختیار نمود و از او
فرزندی متولد شد که ملک وپادشاهی را به اوتفویض
نمود.
امتحان سلیمان
درآیه 31 سوره نمل آمده است که یادکن که قصه
سلیمان را که اسب ها را در آخر روز براو عرضه
داشتند ودوستی مال دنیا و دست کشیدن بر یال و
گردن های اسب تندرو و رزمنده باعث شد که ازوقت
نماز عصر غافل شود و خورشید پائین رود آنوقت
بودکه به درگاه خدا انابه نمود وخداوند خورشید
را براو برگرداند و نماز عصر خود رابجا آورد.
وسلیمان را زنان بسیار بود (آن زمان تعدد زوجات
روا بود )ویک شب تصمیم گرفت که نزد آنان رود تا
صاحب پسرهای زیادی شود ودر جهاد آ.ا را بکارگیرد
از قضا هیچکدام از زنان باردار نشدند الا یکی از
آنان که فرزند ناقصی دنیا آورد که نیمه ای داشت

131
ویک چشم وآن را برروی کرسی خود دید سپس بخاطر
اینکه خواست خدا را نادیده گرفته بود، از دیدن
این مسئله به خضوع افتاد و اینچنین دعا کرد :
پروردگارا مرا بیامرز و دارایی به من ده که پس
از من به کس دیگر نداده باشی !پس خداوند تعالی
دعای او را اجابت فرمود وباد را مسخر او
گردانید و با نرمی هر جا که خواست (بدون اینکه
خود متحرک باش د)می رفت و شیاطین راهم مسخر او
گردانیدکه بنا کننده عمارتها وقلعه ها و کاسه ها
وحوضهای بزرگ بودند ومتمردین از شیاطین را به
بند می کشید تا به مردم ستمی روا ندارد.
ازجمله بناهایی که جنیان برای سلیمان بنا کردند »
« بیت المقدس بود
وفات سلیمان
سلیمان را یافتند د رحالیکه به عصای خود تکیه
داده بود وسالها روح از بدن جدا داشته بود پس
جنیان یافتند که چقدر از عالم غیب دست کوتاه
اند. 1
دلیل اینکه چرا سلیمان درکوشک خوددرحالی که به
عصا تکیه داده بود قبض روح شده ودراثرخوردن
موریانه ها تکه های چوب را، او به زمین افتاد
برهمه م رگ او معلوم شد ؟ گویند چون جنیان را به
کار عمارت بنای بیت المقدس واداشته بود تا یکسال

132
درحالیکه مرده بود به همان حال ماند و به کسان
خود وصیت کرده بود که مرگ مرا فاش نکنید تا
جنیان از عمل خود باز نمانند و کارمسجد به اتمام
رسد پس چون سلیمان درگذشت او را شستند وبراو
نماز کردند وبرعصا تکیه اش دادند و دیوان از دور
وی را زند ه پنداشتند و وظیفه خود به اتمام
داشتند تا موریانه، بعد از یکسال تا پائین عصا
راخورد وبرزمین افتاد سپس دیوان فرارنمودند د
رشکاف کوهها ووادی گریختند .عمر سلیمان را هم
پنجاه وسه سال نوشته اندکه چهل سال پادشاهی کرد 2
حضرت مریم وعیسی(ع)
حنه واشیاع یا حنانه (دختران قافورا ) 3 دوخواهر
بودند.اولی همسر عمران و دومی همسر زکریا بود
سالها گذشت وحنه فرزندی نداشت .روزی زیردرختی
نشسته بود .پرنده ای را دیدکه به جوجه های خود
غذا می دهد .مشاهده این محبت مادرانه آت ش عشق
فرزند را در دل او شعله ور ساخت و ازصمیم دل از
خدا تقاضای فرزند کرد وچیزی نگذشت که دعایش به
اجابت رسید . 4حنه نذرکرده بود که فرزندش را
خدمتگزار حرم (بیت المقدس ) قراردهد و چون او
راوضع حمل نمود عرض داشت : پروردگارا !ولی او دختر
- 1 برگرفته از آیه 14 سوره سباء
2 تاریخ پیامبران سیدمحمد مهدی موسوی
3 اقتباس در تفسیر نمونه وتاریخ انبیاء موسوی
4 اقتباس از تفسیر نمونه و تاریخ انبیا ء موسوی

133
است (وچگونه نذر خودرااداء کنم )خداوند درپاسخ
می فرماید : خداوند بهترمی داند که او چه زایمان
نموده است .پس عرض داشت :من او رامریم (عبادتکار)
نام .ادم واو و ذریه او را از شر شیطان رجیم در
پناه تو درمی آورم . (آورده اند که قبلا به همسرش
عمران وحی نمود که بدرستی تراعطا خواهیم کرد پسر ی
که شفا دهنده کورو ابرص و احیا ء کننده اموات
باشد و آ.ا گمان کردند این فرزندهمان است ).پس
خواستندتا مریم را دربیت المقدس به خدمتگزاری .ند
واو راکفیل لازم بودپس برای این امر مقدس چندین
کس متقاضی شدند .برای انتخاب خدایی قرعه زدند
وقلم هایی که با آن تورات می نوشتند درآب .ر
انداختند و این قلم زکریا (شوهرخاله مریم )بود
که بر سر آب آمد و اینچنین او سرپرست مریم شد .
چون مریم از حد طفولیت گذشت او رابه مسجد آوردند
وغرفه ای دربالای مسجد برایش ترتیب دادند که جز
بانردبان وارد شدن برآن میسر نمی شد همچنانکه
درقرآن این گونه فرمود : (ای محمد !)یاد کن آنگاه
که فرشتگان مریم را گفتند :ای مریم، همانا خداوند
ترا به کلمه ای از خود که نام او مسیح پسر مریم
بشارت می دهد که آبرومند در دنیا وآخرت و
ازمقربان است ودرگهواره و پیری با مردم سخن گوید
و از درستکاران است . مریم عرضه داشت : ولی چگونه
این امر ممکن است درحالیکه مرادست بشری نرسیده

134
است؟ خطاب آمد همینگونه حکم پروردگار محقق می
شود، او که گوید کن پس ایجاد می شود .و او رسولی
است از سوی پروردگار که می گوید من از خاک
مانند مجسمه، پرنده می سازم سپس درآن می دمم وآن
پرنده ای به اذن پروردگار می شود ومن کور مادر
زاد ومریض ابرص را شفا می دهم ومرده را زنده می
کنم.و از آنچه درخانه هایتان ذخیره می دارید به
شما خبر می دهم و اینها همه به اذن پروردگار من
است 1 پس آن فرشته روح خدایی درمریم دمید واو به
عیسی حامله گشت سپس به جانب دور (از شهر
ایلیا)گوشه گزید پس (به قولی پس از چند ساعت )
او را وضع حمل فرا گرفت درحالی که او به درخت نخلی
تکیه داده بود آرزو می کرد :ای کاش قبلا مرده
بودم و به فراموشی سپرده می شدم ! از زیر درخت
او را خطاب آمد که نگران نباش پروردگارت برای
تو از ناحیه تحتانی جوی آبی قرارداده است ودرخت
نخل را تکان ده تا برایت رطب تازه فروریزد وبخور
و بیاشام و چشم روشن دار و اگر از مردم کسی نزد
توآمد (سخن مگو ) و بگو برای پروردگارم روزه
سکوت دارم پس عیسی را دنیا آورد ومردم به آنجا
آمدند ومشاهده احوال او کردند که فرزندی را
دربغل دارد (می برد )گفتند : ای مریم ! ای دختر
عمران!خواهر هارون ترا عجیب کاری سرزد ترا نه
1 درسوره آل عمران آیات 45 تا 49 این داستان آمده است

135
پدر بدی بود ونه مادر سرکشی این چه کار ناروایی
بود که (شوهر ناکرده )فرزند دار شدی ؟ او اشاره
به فرزند نمود .آ.ا گفتند :چگونه با کودکی که
درگهواره است سخن گوییم؟ این زمان بود که
عیسی(ع) خود به سخن درآمد و گفت :من بندة خدا،
پیامبر او هستم .خدا مرا مبارک گردانید هرجا که
باشم و سفارش نمودمرا به نماز وزکوه تا آنگاه که
زنده ام ومرا به نیکی به مادرم واداشت وسلام
برمن آنگاه که ولادت یافتم وآنگاه که می میرم
وآنگاه که زنده مبعوث می شوم 1
حواریون
وآنچنان که د رتاریخ انبیا (نوشته سید محمد مهدی
موسوی)آمده است چون عیسی به حد بلوغ رسید،
جبرئیل آمد وفرمان آورد که :به بنی اسرائیل بگو
خدا را بپرستند و بگویند لااله الا الله عیسی رسول
الله، چون بنی اسرا ئیل را به آن دعوت کرد، گفتنند
ما ملت، موسی داریم و به قول این کودک بی پد
رعمل نمی کنیم و هیچ کس او را اجابت نکرده عیسی
ازغایت دلتنگی از شهر بیرون رفت، قومی گازران را
دید که جامه ها درآفتاب انداخته بودند پس نزد
ایشان رفت و گفت :این جامه ها پاکیزه کرده اید
چرا تنهای خودرا پاکیزه نکنید؟ گفتند :به چه
چیز؟ فرمود :بگوئید لااله الاالله، عیسی رسول ال،
1 این داستان در سوره مریم آ.است 17تا 32 آمده است

136
له همه به یکباره ایمان به عیسی آوردند وجامه ها
را به صاحبان داده، همراه او حرکت کردند، به
قومی رسیدند که برلب دریا ماهی صید می کردند
عیسی(ع) گفت: می خواهید که روزی از این پاکیزه
تر خورید، به بهشت روید .گفتند : بلی فرمود :
بگویید لااله الا الله، عیسی رسول الله، ایشان نیز به
عیسی ایمان آوردند و ازجمله حوارئین عیسی شدند
(علت تسمیه آ.ا به حواریون این بود که آ.ا خود
را ازآلودگی به گناه پاک می کردند وهمچنین برای
پاکیزه کردن دیگران تلاش می کردند ) دوا زده کس
گازران و هفت کس صیادان که جمله نو زده تن باشند
پس عیسی با ایشان به شهر درآمد وقوم را دعوت می
کرد آ.ا می گفتند :معجزه تو چیست فرمود :چه
خواهید تا ازحق تعالی درخواهم .پس گلی را به
صورت مرغی ساخت و درآن دمید و زنده شد به اذن
خدا نابینای مادرزاد را آوردند، شفا داد .مرده
ای را آوردند و به اذن خدا زنده کرد!
پس کافران گفتند :این جادو است 1، پس جمعی (ایمان
آوردند و بعضی او را تکذیب کردند و آ.ا که ایمان
آوردند چند دسته شدند، بعضی گفتند : خدا و بعضی
گفتنند: پسر خداست و...
1 برگرفته از سوره مائده ایه 110

137
درخواست مائده آسمانی!
ای عیسی !ما » : روزی حواریون از مسیح (ع)پرسیدند
به تو ایمان آوردیم و به حق تعالی گرویده ایم:ما را
آرزو آنست که حق تعالی از آسمان خوانی آراسته
« فرستد تا از نعمتهای بهشتی بخوریم
فرمود:از خدا بترسید (و اینچنین تقاضا مکنید )
ما را قصد بر این است » : اگر مؤمن هستید . گفتند
تا از آن بخوریم و قلب مان آرام گیرد و یقین پیدا
پس « کنیم که راست می گویی و از گواهان آن باشیم
مسیح(ع) این درخواست را به پروردگار عرضه داشت
پروردگارا بر ما از آسمان » : و اینچنین دعا کرد
مائدهای فرود آر تا عی د اول و آخر ما باشد و
آیه ای از (نزد)تو و ما را روزی ده برای بهترین
روزی دهندگان .پروردگار فرمو د:من آنرا بر شما
نازل می دارم، پس هر که از شما بعد از آن کافر شد
او را عذابی بی نظیر (که تا به حال کسی را نکرده
باشم)نمایم. (آوردهاند در آن خوان، هفت نان بود
که همه مردمان از اول تا آخر آن را خوردند و سیر
شدند و باز هم مروی است که حضرت عیسی (ع)چون آن
مائدة سرخ را پس از ابر مشاهده نمود که به
» : مندیلی پیچیده شده بود بعد عیسی گفت
« خداوندا!این خوان را خوان رحمت گردان نه عقوبت
و گریان بود، پس وضو ساخت و نماز گزارد و گریان
گریان گفت : بسمالله خیرالر ازقین (به نام خدا بهترین

138
روزی دهندگان )پس مندیل را از سر س فره برداشت و
خوانی ظاهر شد که در آن ماهی بریان بود که روغن
از آن میچکید.
داستان صلیب
آوردهاند یهودان از مشاهده آیات و معجزات
عیسی(ع)، عناد ورزیدند و قصد قتل وی کردند و او
را به انواع حیله بدست آوردند و شبی محبوس کردند .
حضرت قبل از آن حواریون را جمع کرده وصیت نمود که
به اطراف عالم متفرق شوند .چون یهودان او را
محبوس کردند، همه شب تا صباح پاس داشتند و در صبح
جمع شدند، یهودا را به درون خانه فرستادند تا او
را بیرون آورد، پس او وارد خانه شد، عیسی را
ندید، حق تعالی صورت یهودا را مثل صورت عیسی
گردانید و چون بیرو ن آمد، خواست که بگوید عیسی
اینجا نیست، زبانش بند آمد، گویند هر چه فریاد
کرد که من عیسی نیستم فایده نکرد و به دارش
آویختند و او را تیر باران کردند.
زکریا(ع)و یحیی(ع)
زکریا را فرزند ازر از انبیاء بنی اسرائیل از
اولاد رجعیم بن سلیمان بن داود گفته اند . 1 او به
سن پیری (نودسالگی یا بیشتر )رسیده بود ولی فرزندی
نداشت و چون کرامت مریم (س) را می دید (هرگاه ه
صومعه اش وارد می شود، روزی های بسیار می دید و

139
میوه های تابستانی را در زمستان و بالعکس و می
پرسید:این رزق از کجا آمده است؟ می گفت :از وی
( پروردگارم.او هر که را بخواهد بی حساب روزی دهد 2
به درگاه خدای تعالی اینچنین عرضه داشت :
پروردگارا!استخوان من سست و موها سرم سفید شده
است و (باز هم )از دعای تو ناامید نشده ام و
همسرم نیز نازا گشته است و از ورثه ای که در
خاندان من است (پسرعموها)نگرانم (که مال مرا در
جهت رضای تو مصرف نکنند )پس مرا از جانب خود
کسی را که خدایی باشد و از دوستان تو باشد،
فرزند عطا فرما.
و او در حالی که در محراب عبادت خویش به نماز
ایستاده بود، خداوند او را وحی فرمود :ای زکریا
ما ترا به پسری که نام او یحیی است بشارت می
دهیم که قبل از او کسی نام آن را نداشته است و
او آقا و خویشتن دار (از معاشرت زنان )و پیامبری
از صالحان است، زکریا با تعجب پرسید آخر چگونه !
حال آن که همسرم نازا و من پیر شده ام خداوند
فرمود:همینگونه (و یادآور )آن زمان که تو نبودی
و خدا ترا خلق کرد، او هر چه بخواهد می شود زکریا
طلب نشانة پروردگار نمود، خطاب آمد آن نشان
1  تاریخ انبیاء: سیدمحمدمهدی موسوی
2  همان منبع

140
اینست که تا سه روز جز با اشاره با مردم سخن
نگویی و اینچنین خداوند یحیی را به او عطا فرمود 1
در آیات 14 12 مریم میفرماید:ای یحیی کتاب
(تورات) را به قوت گیر و در ادامه می فرماید و ما
را در کودکی حکمت (فهم تورات)عطا کردیم.
(در توضیح آیه آورده اند که :یعنی او را در سه
سالگی به آموختن و فهم تورات (پیامبری)
برانگیختیم!)
و او را از سوی خود مهربانی و پاکی و تقوا و
نیکی به پدر و مادر و اینکه سرکش و عصیانگر
نباشد عنایت کردیم .و در آخر، خداوند درود همیشگی
خود را نثار این بنده پاک میکند
 خداوند ما را از جمله رحمت شدگان و تحیت شدگانش
قرار بدهد انشاالله...
شهادت یحیی(ع)
یحیی قربانی روابط نامشروع یکی از طاغوتیان زمان
خود با یکی از محرم خویش شد به این ترتیب که
« هیرودیا » پادشاه هوسباز فلسطین عاشق « هرودیس »
دختر رادر خود د و زیبایی او دل او را در گرو
عشقی آتشین قرار داد، لذا تصمیم به ازدواج با او
گرفت.
2 مریم - 38 آل عمران و آیات 15 - - 1 داستان زکریا و یحی در آیات 45
آمده است

141
رسید.او صریحاً « یحیی » این خر به پیامبر بزرگ خدا
اعلام کرد این ازدواج نامشروع و مخالف دستورات
تورات می باشد و من به مبارزه با چنین کاری قیام
خواهم کرد.
سر و صدای این مسئله در تمام شهر پیچید و ب ه گوش
آن دخر (هیرودیا) رسید، او که یحیی را بزرگترین
مانع راه خویش می دید تصمیم گرفت در یک فرصت
مناسب از وی انتقام بگیرد و این مانع را از سر
راه هوسهای خویش بردارد .ارتباط خود را با
عمویش بیشتر کرد و زیبایی خود را دامی برای او
قرار داد و آنچنان در وی نفوذ کرد که روزی
به او گفت :هر آرزویی داری از من بخواه « هیرودیس »
که منظورت مسلماً انجام خواهد شد.
هیرودیا گفت :من هیچ چیز جز سر یحیی را نمی خواهم !
زیرا نام او من و تو را بر زبا.ا انداخته و همه
مردم به عیبجویی ما نشسته اند، اگر می خواهی دل
من آرام شود و خاطرم شا د گردد باید این عمل را
انجام دهی !هیرودیس که دیوانه وار به آن زن عشق
می ورزید بی توجه به عاقبت این کار تسلیم شد و
چیزی نگذشت که یر یحیی را نزد آن زن بدکار حاضر
ساختند اما عواقب دردناک این عمل سرانجام دامان
او را گرفت.
در احادیث اسلامی می خوانیم که سالار شه یدان –
از پستی های دنیا اینکه » امام حسین (ع)- می فرمود

142
سر یحییی بن زکریا را بعنوان هدیه برای زن
« بدکاره ای از زنام بنی اسرائیل بردند
یعنی شرایط من و یحیی از این نظر نیز مشابه است
چرا که یکی از هدفهای قیام من مبارزه با اعمال
ننگین طاغوت زمانم –یزید- است.
داستان بئر معط له و قصر مشید
در سوره حج آیه 45 آمده است :ای بسا قریه ای را
که ظالم بودند، هلاک کردیم و آنها را زیررو
گردانیدیم و بئر معطّله و قصر مشید (را همینطور)
گویند بعد از یوشع بننون، کالوت بن ابوقیا، به
پیغمبری آمده و بنی اسرائیل را به عبادت خدا فرامی
خواند، بعد از مدتی کالوت درگذشت و مردم به
فساد و معصیت گردائیدند و به بلای طاعون گرفتار
آمدند، (هزار کس از بنی اسرائیل جدا شدند و به
شهر رسیدند و خواستند آنجا مسکن کنند تا طاعون
رفع شود، عزرائیل همان شب جان همه آن ها را گرفت و
با جمیع چهارپایان مردند.
پس هزار کس دیگر از بنی اسرائیل جدا شدند و به
یمن رسیدند و آنجا شهر بنا کردند و زمین ها را
هموار کردند و تا به صنعا رسیدند که درازا و
.نای وسیعی داشت، از یک جانب کوه، و از طرف
دیگر، دریا بود و لیکن در آنجا آب نبود .پس چاهی
کندند و به آب رسیدند، پس بناها ساختند و
کشتزارها آباد کردند، ایشان به شکرانه، هر صبح

143
و شام دو رکعت نماز می گذاردند، تا این که شیطان
آنها را به معصیت و شرب خمر و لهو و لعب و پرستش
بتها واداشت، از آن پس همه به بتی که بر مثال
جانوری بود سجده می کردند و ساختن و پرستش بت ها
مرسوم شد بعد از آن خداوند پیامبری به نام حنظله
را بر آ.ا مبعوث داشت تا بنی اسرائیل را از
پرستش بت ها به حق پرستی و یکتاپرستی هدایت کند و
لیکن سودی نداشت، او آن ها را به عذاب الهی
ترساند، اما قبول نکردند .مردی از آنان به نام
طیفوربنطغیانوس که صاحب غلامان و گنج های بسیار
بود، قوم را گفت :حنظله را بیاورید تا بکشیم پس
حنظله قوم خود را ندا داد که ای قوم فردا به
مرگ مفاجات خواهید م رد، ایشان که مرگ را فراموش
کرده بودند چون صباح در رسید، بعضی لقمه در
دهان و بعضی سخن ناتمام جان دادند، پس خلق
بسیاری مردند سپس به قصر طیفور پناه بردن د که
گنبدی از آهن و فولاد و زر داشت، خداوند جان او
را با دو ازده، هزار غلام قبض کرد و آب از چاه
ایستاد و خشک شد، روزی حنظله قوم خود را از آن
معجزه یادآور شد گفتند :از بدشومی تو بود، پس
او را کشتند، ماری از دریا آمده آن قوم را با
د م خود جمع کرد و دودی از آ ن چاه درآمد، همة
کسانی که در کوه بودند هلاک شدند و این چاه در

144
پایان کوهی است مشهور به حضرموت و قصر مشید در
قله آن کوه است. 1
داستان اصحاب کهف ورقیم
منظور از کهف غاری است درحوالی شهر افسوس که در
زمان پادشاهی دقیانوس، گروهی ازموحدان و
راهبان، از ترس مأموران پادشاه به این غار پناه
بردند دقیانوس بت پرست وستمگر بود هر که به دین
عیسی بود وغیر از بت می پرستید را به ستم وبندخو
یش می کشید .جمعی از یاران خدا که تعداد آ.ا از
عده انگشتهای دست بیشتر نبود به سمت دهانه کوه به
راه افتادند و درراه چوپانی رادیدند . اونیز که
از مهاجرت ایشان بااطلاع گردید با آنان همراه شد،
اوسگی داشت که دنبال آ.ا تا دهانه غار رسید و
درآنجا از آ.ا محافظت می نمود .چون این سگ دو
دستهای خود را دردهانه غار آنچنان با زگذاشته
بود که درمعبر آن سدی ایجاد نمود وهیچکس را جرات
ورود به آنجا نبود و آفتاب ه نگام طلوع وغروب به
آ.ا نمی تابید ونسیم شمال بر آ.ا می وزید دقیانوس
دستور داد نام های این افراد را بانسب آنان
برلوحی می نوشتند وبردهانه آن سد گذاشتند تا
برتخت « شدشدوس » چند قرن گذشت پادشاهی دیگر بنام
نشست ومردم بعضی کافر وبعضی مؤمن بودند و
مؤمنان آنان را ا زقیامت می ترساندند اماآ.ا
- 1 کتاب تاریخ انبیاء نوشته سید محمد موسوی روایت ابن عباس

145
تشکیک می کردند و می گفتند :ما حیاتی دیگر نمی
دانیم.پادشاه با خدا مناجات وطلب آیت کرد .
مردی بنام الیاس که انسان خدایی بود بردلش خطور
کرد که سنگ و سد دهانه غار رابشکافد وآن را غار
گوسفندکند، پس در غار را شکافت و جماعتی رادرآنجا
خفته دید . چون در غار باز شد حق تعالی ایشان را
ازخواب بیدار کرد ایشان برخاستند ویکدیگر را
سلام دادند وباهم گفتگو می کردند :آیا یک
روزماندیم یا بعضی از روز (ساعتی از روز )؟ سپس
سکه ای به یکی ازاصحاب بنام تملیخا دادند که از
کوه به زیراید و درشهر خوارکی فراهم کند وسفارش
کردند که غذای پاکیزه ا زدست موحدان تهیه کند .
تملیخا نشانه های راه ومردمان وسخنان آنان را به
گونه ای غیر ا زقبل می دید وبا تعجب دید که گویا
همه بر دین عیسی اند و ازنام وی به خیروصلوات یاد
می کنند خواست ا زخباز نان بخرد، خباز بادیدن
سکه دقیانوس به شگ فت افتاد و گفت :این درهمی که
به شکل پای شتر ومهر دقیانوس است مربوط به سیصد
وچندسال قبل ا ست . پس این مرد گنج یافته است .
او را گرفته، به حاکم تحویل داد .او گمان کرد او
را نزد دقیانوس می برند، نجوا به دل می گفت که :
ای فریاد رس بیچارگان وای خدای زمین وآسمان به
فریاد من رس ومرا از ستم دقیانوس خلاصی بخش !چون
او رانزد حاکم بردند دید دقیانوس نیست،

146
ازاوپرسیدند: ای جوان ! راست گوی این را ازکجا
یافته ای ؟ تملیخا گفت :من خبراز گنج ندارم و این
درهم ازخانه پدر خودبیرون آورده ام، جوان دید
اوضاع گونه ای دیگر است، داستان خود بازگفت :...
پس حاکم برخاست با مردمان شهر ه سمت غار راه
افتادند.چون به درغار رسیدند، تملیخا گفت :شما
مکث کنید تا من بروم و به ایشان خبر رسانم تا از
این جماعت عظیم نترسند، چون مردمان شهر از این
حال آن جوانان مطلع شدند و آنان را جوانان و
لباس هایشان را کهنه یافتند، یقین حاصل کردند که
حق تعالی برزنده گردانیدن مردگان در قیامت قادر
است، پس جوانان به عبادت و تسبیح خدا مشغول
شدند، ملک آ.ا را سلام کرد و آنان بعداز ملاقات
دوباره به حال اول بازگشتند و .لو به زمین .ادند
وخفتند. گروهی خواستند آنجا را بنای یادبود
بسازند اما آنان که به آخرت ایمان داشتند
گفتند:باید اینجا رامعبد و مسجد اهل ایمان کنیم. 1
داستان حضرت محمد(ص)
نام دیگرش احمد است که حضرت عیسی (ع) فرمود :به
قومش وعده آمدنش رابعد از خودداده است وبازیاد
آر هنگامیکه عیسی بن مریم به بنی اسرائیل گفت :که
من همانا رسو ف خدا به سوی شما هستم و به حقانیت
کتاب تورات که مقابل من است تصدیق می کنم ونیز
- 1 سوره کهف آیه 21

147
شما را مژده می دهم که بعد از من رسول بزرگواری
که نامش (که آن را تحریف کرده اند و اکنون
درکتاب انجیل بعنوان فارقلیط =بشاردت دهنده
موجود است ) (وقرآنش عالمی را به نور علم وحکمت
روشن سازد ).چون آن رسول با آیات و معجزات بسوی
خلق آمد گفتند :این ( معجزات و قرآن وی )سحری
آشکار است(آیه 6 سوره صف)
پدر و اجداد پیامبر(ص)
عبارتند از عبدالله، عبدالمطلب، هاشم، عبد مناف،
قصی، کلاب، مره، کعب، لوی، غالب، فهر، مالک،
نضر، کنانه، خزیمه، مدرکه، الی اس، مضر، نزار،
معد، عدنان که به اسمعیل فرزند ابراهیم میرسد.
ولادت ایشان در سال 570 میلادی (عام الفیل )بوده
است ومدت عمر ایشان 63 سال بوده است.
نام پد رگرامی ایشان عبدالله ومادرشان آمنه می
باشد ثوبیه کنیز ابولهب چهار ماه اول را شیر داد
سپس دوران شیرخوارگی خ ودرا با حلیمه که از قبیله
سعدبن بکر هو ازن بود گذرانید و پنج سال پیش وی
درصحرا زیست (حلیمه قد م محمد (ص)را با برکت می
دید و از مادر ایشان خواست تا بیشتر از دوران
رضاعی نزدش بماند ومحمد (ص)را از مادرش برای
باردوم باز گرفت.
دوران یتیمی ایشان :از قبل از تولد پدر گرامی
اش را ازدست داد و درشش سالگی مادر عزیزش آمنه

148
را دربین راه مدینه درمحله ابواء از دست داد و پس
از آن در هشت سالگی جد بزرگوار خود عبدالمطلب را
ازدست داد در سوره ضحی یتیمی ایشان را یادآور
می شود مگر تو رایتیم نیافت و پناه نداد؟...
درجوانی به سبب خصلت خوب امانتداری امین نام
گرفت و خدیجه که بانوی تاجر و ثروتمند بود ایشان
را با کاروان تجارتی خود برای فروش مال التجاره
به شام و ...فرستاد و به سبب صداقت و امانتداری
محمد(ص)درحالی که بیست و پنج سال از عمر ایشان
می گذشت پیشنهاد ازدواج با محمد را داد معروف
است که خدیجه در زمان ازدواج چهل ساله بود وقبلا
نیز دو شوهر کرده بود که هردو مرده بودند او شش
فرزند آورد دو پسر قاسم (طاهر)و عبدالله (طیب )
که درصغار سن مردند و چهار دختر به نام های رقیه
زینب ام کلثوم و فاطمه (س).
پیامبری پیامبر (بعثت)در بیست وهفتم ماه رجب در
سن چهل سالگی ایشان اتفاق افتاد.
پیمان ها و جنگهای پیامبر
(ص):پیمان حلف الفضول در جوانی ایشان (به
منظور دفاع از مظلوم ) صورت گرفته بعداز سه سال
دعوت سری ایشان آیه نازل شد که نزدکانت را
انذار کن وایشان چهل وپنج نفر از سران بنی هاشم
را دعوت کرد و آنان را به اسلام فراخواند که
ابولهب (عموی ایشان )از همان موقع دشمنی خود را

149
نشان داد و در همان مجلس بود که سه بار اعلام
فرمودند که چه کسی وصی وجانشین من خواهد بود
هرسه بار علی (ع)برخاستت و .....سران قریش وقتی
نفوذ دین محمد را دیدند پیمان بستند که ایشان را
با اهل بیت ویارانش مورد ایذاء وفشار قرار دهند
ومدت سه سال درشعب ابیطالب درمحاصره بودند روزی
هشام بن عمر پیش زهیر بن امیه (نوه دختری
عبدالمطلب)رفت وگفت :آیا سزاوارست تو غذا بخوری
وبهترین لباسها را بپوشی اماخویشاوندانت برهنه
وگرسنه باشند سپس به سراغ مطعم بن عدی وابی بختری
وزمعه رفتند وخواستند پیمان را رها کنند که
ابوجهل مخالفت کرد وگفت :پیمان قریش محترم است به
سوی پیمان نامه رفتند دیدند موریانه همه رابه
جزکلمه بسمک اللهم را خورده است این بود که
گروه پناهندگان به منازل خود برگشتند .هجرت
پیامبر درسینزدهم بعثت اتفاق افتا د.سران قریش
دردارالدوه تصمیم به قتل پیامبر گرفتند خداوند
پیامبر(ص)را از نقشه آنان آگاه ساخت علی (ع)را
به خوابگاهش فراخواند (آن شب را لیله المبیت
گویند)و به سوی مدینه (به همراه ابوبکر )حرکت
کردند جنگ بدر درسال دوم هجری با پیروزی
مسلمانان اتفاق افتاد و خ اتمه یافت و در سال سوم
جنگ احد پیشامد که با وجود غلبه مسلمین اغفال
کردند و به سوی غنائم رفتند دشمن بر آنان شبیخون

150
زد در سال چهارم جنگ با بنی نضیر سو بنی قریظه
(یهودیان)وغزوه ذات الرقاو و بدر دوم واقع شد
از حوادث سال پنجم غزوه بنی مصطلق، خندق (احزاب)،
دومه الجندل وسال ششم وسال ششم صلح حدیبیه وبیعت
رضوان بود بیعت رضوان :تجدید بیعت مسلمانان با
پیامبر در زیر سایه درخت بود پیامبر به سوی قریش
نماینده فرستاد که هدفشان جز زیارت خانه خدا
چیزدیگری نیست .سرانجام سهیل بن عمرو ازجانب
قریش مأمور اصلاح شد وصلح و پیمان امضا شد.
سال .م سوره برائت نازل شد و غزوه تبوک درگرفت
(حضرت علی (ع)دراین غزوه حضور نداشت و جانشین
پیامبر(ص)در مدینه بود پیامبر حدیث منزلت را در
آنوقت فرمود که آیا راضی نیستی یبه اینکه تو
برایم به مانند هارون برای موسی هستی الا اینکه
بعد از من پیامبری نیست ؟
درسال دهم حجه الوداع در واقع غدیر وجانشینی
حضرت علی (ع)ودر سال یازدهم جنگ با سلیمه کذاب
و رومیان بود که پیامبر (ص)اسامه بیست ساله را
بعنوان فرمانده انتخاب کرد (آخرین جنگی که پیامبر
حضور داشت تبوک بود )رحلت پیامبر در روز دوشنبه
28 صفر سال یازده هجری اتفاق افتاد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد